پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۳

ترس‌هایم

چندتا چیز پراکنده توی ذهنم هست که می‌خواهم بگویم‌شان. مطمئن نیستم بتوانم به هم ربط‌شان بدهم اما چندان هم به هم بی‌ربط نیستند.

×××

صمیمی‌ترین دوستم از ایران رفت. خیلی دارم سعی می‌کنم قضیه را رمانتیک نکنم و نیفتم به دل‌سوزی برای خودم اما واقعن نمی‌دانم از این به بعد با جای خالی‌اش چه کار کنم. برای من که دایره‌ی ارتباطاتم بسیار کوچک است و کلن دو سه نفر تویش جا می‌شوند، رفتنِ یک نفر یعنی خالی‌شدنِ بخش زیادی از زندگی. دو سه هفته قبل از رفتنش به‌ش گفتم می‌خواهم باهات حرف بزنم، آمد این‌جا و حرف زدیم. یعنی نشست دقیقن روبه‌روی این‌جایی که من الان نشسته‌ام. هوا داشت خنک می‌شد، آفتاب کج‌تر می‌تابید و دمِ غروب نور نارنجی افتاده بود روی صورتش. خواستم ازش عکسی بگیرم که آن لحظه‌ها را ثبت کنم تا یک وقتی مثلِ الآن برایم زنده شوند اما همه‌ی عکس‌هایم بد از آب درآمد. به‌ش گفتم نگرانم، نگرانم دیگر نتوانیم با هم حرف بزنیم، از هم پرت بیفتیم، نگرانم از این به بعد فقط تیتر اخبار هم را دنبال کنیم، نگرانم یک روزی برسد که دیگر به هم راه پیدا نکنیم، یا راه پیدا کنیم و ببینیم رسیده‌ایم به جایی کاملن غریبه. دیدم او هم به این چیزها فکر کرده، گفت آن‌قدر دغدغه‌ی مشترک داریم که از هم پرت نیفتیم، گفت این مرحله‌ی تازه لزومن بد نیست، شاید حتا بهتر هم باشد. دلم نمی‌خواهد از این‌ها شود که یک پایشان ایران است و یک پایشان یک جای دیگر، از این‌ها که از ایران رفته‌اند اما از ایران نکنده‌اند، از این‌ها که فقط فیزیکی در ایران نیستند اما عملن در ایران زندگی می‌کنند، از این‌ها که دوپاره شده‌اند. اما اگر نخواهد با ایران زندگی کند، باید از من هم بکند، نه؟
وقتی ازش خداحافظی کردم گریه نکردم. تا چند ساعت بعدش هم که خوابیدم همه چیز عادی بود. فقط یک عکس ازش گذاشتم اینستاگرام و زیرش نوشتم: «you'll be missed» عکس مالِ آن روزی بود که با هم رفتیم موزه‌ی هنرهای معاصر، نمایشگاه چاپ و این‌ها. پشتش به من است و دارد به نقاشی روی دیوار نگاه می‌کند، از همین عکس‌هاست که در مدت نمایشگاه همه یکی ازش هوا کرده بودند. عکس را آپلود کردم و خوابیدم. یکی دو ساعت بعد با ویبره‌ی موبایل پا شدم، عکسی برایم فرستاده بود در همان وضع، از پشتِ من، روبه‌روی تابلویی دیگر در همان نمایشگاه. دستِ لاغرم از آستینِ کوتاهم بیرون آمده و رفته توی جیب. بغضم ترکید. یک طرفِ بالش خیس شد، بعد آن یکی طرفش هم خیسِ خیس شد. و درنهایت دوباره خوابم برد. بعدِ مدت‌ها عمیق خوابیدم و صبح که بیدار شدم سنگین نبودم. یک‌جور حسِ رهایی داشتم.

×××

کتابم بالاخره مجوز گرفت. احتمالن تا چند ماه دیگر چاپ می‌شود. ازش می‌ترسم. خیلی وقت است دوباره نخوانده‌امش و به‌شدت نگرانِ روزی هستم که نسخه‌ی نهایی‌اش را باید نمونه‌خوانی کنم. می‌ترسم آن موقع حالم ازش به هم بخورد. عجیبِ ماجرا این‌جاست که خیلی بود ازش نترسیده بودم و به این اطمینان رسیده بودم که کارِ درستی دارم می‌کنم، به این رسیده بودم که باید چاپش کنم تا در ذهنِ خودم و دیگران به‌عنوان نویسنده تثبیت شوم. به این رسیده بودم که آن‌قدر خوب هست که بقیه هم از خواندنش لذت ببرند. الآن اما شک دارم.

×××

داشتم میزگردی می‌دیدم درباره‌ی «نویسنده‌ی نویسنده‌ها». درباره‌ی نویسنده‌هایی بود که انگار مخاطبشان محدود است به خودِ نویسنده‌ها، نویسنده‌هایی که «لذتِ ادبی» می‌دهند. برایم جالب بود که این موضوع این‌قدر برایشان جدی است و اصلن نکوهشش نمی‌کنند. یک‌جایش جومپا لاهیری گفت نویسنده‌ی نویسنده‌ها کسی است که شور و شوق، بکری و شخصی‌بودنِ کتابِ اولش را حفظ می‌کند. گفت شما تا وقتی کتاب اول‌تان را چاپ نکرده‌اید، هنوز خودتان هم نمی‌دانید نویسنده‌اید، برای خودتان می‌نویسید و به خواننده فکر نمی‌کنید، به بازار نشر فکر نمی‌کنید، همه چیز لذت‌بخش است اما بعدش باید به همه‌ی این چیزها فکر کنید، خودتان می دانید که نویسنده‌اید، بقیه هم می‌دانند نویسنده‌اید. و دیگر نمی‌توانید صرفن برای خودتان بنویسید، نوشتن‌تان دیگر شخصی نیست. این شروعِ ترسم از کتابم بود. (فرض کنیم که بازار نشر ایران هم آن‌قدر فیلترِ قوی دارد که با یک کتاب، کسی می‌تواند ادعای نویسندگی کند، فرضِ بعیدی است البته) ترس از این‌که شاید دیگر نتوانم از نوشتن، از آزادانه نوشتن، لذت ببرم.

×××

ترس فلج‌کننده است، ترس از تناقض از خودِ تناقض فلج‌کننده‌تر است. حس می‌کنم باید تناقض‌ها را ببینم و بشناسم. دارم به این می‌رسم که اتفاقن تناقض می‌تواند پیش‌برنده باشد، نمی‌دانم هر کدامِ این‌هایی که گفتم چه‌جوری پیش می‌روند اما حس می‌کنم اگر حواسم به‌شان باشد، می‌توانند باعث شوند درجا نزنم. حالا امیدوارم یک روزی حسم درست از آب دربیاید و بتوانم ازش دقیق‌تر بنویسم.

پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۳

It's just about words, when words are wordless

فکر می‌کنم مشکل از وقتی شروع شد که ریتم زندگی‌ام به هم خورد، ریتم بیرونی زندگی سریع‌تر از روال عادی زندگی من شد. دیدم همه‌اش دارم می‌دوم تا برسم به ریتم بیرون و از اتفاقات و ددلاین‌ها جا نمانم. باید هم‌زمان که به کارم می‌رسیدم، از دانشگاه غافل نمی‌شدم، برای همان سه چهار دوستی که برایم مانده وقت می‌گذاشتم و به خانواده هم می‌رسیدم و در نهایت، همین چند وقت پیش، یک‌هو خوردم به این‌که دیگر هیچ وقتی برای خودم ندارم، دیگر تنهایی‌ام را ندارم، و اگر هم یک‌وقتی فرصت شود تنها بمانم، گیج می‌شوم که حالا باید چه کار کنم. نتیجه‌ی این‌ها عدم تعادل است و یک‌جور خستگی مزمن که هی فشار می‌آرد و خودم نمی‌فهمم دارد فشار می‌آرد. مدت‌هاست با کسی درست‌وحسابی حرف نزده‌ام و همان چند وقتی هم که می‌شد حرف بزنم، ناتوان بوده‌ام از حرف‌زدن؛ چیزهایی کلی و نامفهوم به هم بافته‌ام، تته‌پته کرده‌ام.
آدم خیلی وقت‌ها فکر می‌کند اطرافیانش سرمایه‌اش هستند، فکر می‌کند اگر یک جایی گیری برایش پیش بیاید، دو نفر هستند که کنارش باشند؛ اما وقتی چیزی پیش می‌آید آن‌قدر درگیرش می‌شود که خودبه‌خود فاصله‌اش با همان سرمایه‌هایش زیاد می‌شود، از آن‌ها دور می‌شود، می‌رود توی خودش، سخت می‌شود و منتظر می‌ماند، منتظرِ دریچه‌ای به بیرونِ خودش. لااقل من که این‌طوری‌ام. من در نهایت می‌فهمم کاری از دست «سرمایه‌ها» برنمی‌آید، خودم‌ام که باید برای خودم کاری کنم، باید یک کم تنها باشم تا از پسِ خودم برآیم. بعد، وقتی اوضاع مثل الآن باشد که ریتم زندگی به‌هم خورده و تنهایی‌ام را از دست داده‌ام، گیج می‌شوم و حیران می‌مانم. راه برگشت غبارآلود می‌شود، محو، دور از دسترس.