آخرین شبی که با هم گذراندیم ـ شبی که متأسفانه بیتوجه به ما گذشت و اصلن به افتخارمان مکث نکرد ـ نشسته بودیم توی ایوان خانهی من و خیابان را نگاه میکردیم، من داشتم حرف میزدم، از سفرم میگفتم که غمانگیز و رهاییبخش بود، که غم تویش بود ولی سبک بود و سر دل نمیماند، خودش تندی تبخیر میشد و میرفت یا دیگر نهایتن با سیصد سیسی آبجو سر و تهاش هم میآمد، داشتم از این میگفتم که آقایی توی خانهی روبهرویی هست که شبیه به ابی است و شبها با زیرپیراهن میآید روی پشت بام سیگار میکشد و هر چه هم در این مدت نگاهش کردهام نگاهم نکرده. بلال میخوردیم و نگاه میکردیم که هر چند وقت یک بار هواپیمایی سیاه از پشت ساختمانهای سیاه میگذشت. جهان آرام بود، در تصاحب ما، زمان انگار نمیگذشت –هرچند متأسفانه میگذشت- بادی نبود، فقط نسیم کمرمقی بود که زورش به ما نمیرسید، هیچ چیز بین ما خدشه نمیانداخت. همان موقع بود که وسط بلالخوردن پُرکردگی دندانِ جلویم درآمد. یکهو حس کردم چیز سفت و کوچکی در دهانم غوطهور است و با چندثانیه تلاش توانستم پرکردگیِ کِرم دندانم را از لابهلای دانههای جویدهی بلال بیرون بکشم. زبانم بیاختیار میخواست حفره را پر کند؛ نمیتوانست.
چند هفته بعدش خوابی دیدم؛ خواب دیدم پُرکردگی همهی دندانهایم ریختهاند، انگار که یک مشت پستهی کور انداخته باشم توی دهانم، دهانم پر از چیزهای سفت و کوچکی بود که تلقتلق میخوردند به هم. میخواستم با زبانم همهی حفرهها را پر کنم، میخواستم دانهدانه پُرکردگیها را با دست بچسبانم سر جایشان، نمیشد، نمیتوانستم. مستأصل به دانههای ریز و سفید توی دستم نگاه میکردم ـ مرواریدهایی کدر.
چند هفته بعدش خوابی دیدم؛ خواب دیدم پُرکردگی همهی دندانهایم ریختهاند، انگار که یک مشت پستهی کور انداخته باشم توی دهانم، دهانم پر از چیزهای سفت و کوچکی بود که تلقتلق میخوردند به هم. میخواستم با زبانم همهی حفرهها را پر کنم، میخواستم دانهدانه پُرکردگیها را با دست بچسبانم سر جایشان، نمیشد، نمیتوانستم. مستأصل به دانههای ریز و سفید توی دستم نگاه میکردم ـ مرواریدهایی کدر.