شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

آخرین شبی که با هم گذراندیم ـ شبی که متأسفانه بی‌توجه به ما گذشت و اصلن به افتخارمان مکث نکرد ـ نشسته بودیم توی ایوان خانه‌ی من و خیابان را نگاه می‌کردیم، من داشتم حرف می‌زدم، از سفرم می‌گفتم که غم‌انگیز و رهایی‌بخش بود، که غم تویش بود ولی سبک بود و سر دل نمی‌ماند، خودش تندی تبخیر می‌شد و می‌رفت یا دیگر نهایتن با سیصد سی‌سی آب‌جو سر و ته‌اش هم می‌آمد، داشتم از این می‌گفتم که آقایی توی خانه‌ی روبه‌رویی هست که شبیه به ابی است و شب‌ها با زیرپیراهن می‌آید روی پشت بام سیگار می‌کشد و هر چه هم در این مدت نگاهش کرده‌ام نگاهم نکرده. بلال می‌خوردیم و نگاه می‌کردیم که هر چند وقت یک بار هواپیمایی سیاه از پشت ساختمان‌های سیاه می‌گذشت. جهان آرام بود، در تصاحب ما، زمان انگار نمی‌گذشت –هرچند متأسفانه می‌گذشت- بادی نبود، فقط نسیم کم‌رمقی بود که زورش به ما نمی‌رسید، هیچ چیز بین ما خدشه نمی‌انداخت. همان موقع بود که وسط بلال‌خوردن پُرکردگی دندانِ جلویم درآمد. یک‌هو حس کردم چیز سفت و کوچکی در دهانم غوطه‌ور است و با چندثانیه تلاش توانستم پرکردگیِ کِرم دندانم را از لابه‌لای دانه‌های جویده‌ی بلال بیرون بکشم. زبانم بی‌اختیار می‌خواست حفره را پر کند؛ نمی‌توانست.

چند هفته بعدش خوابی دیدم؛ خواب دیدم پُرکردگی همه‌ی دندان‌هایم ریخته‌اند، انگار که یک مشت پسته‌ی کور انداخته باشم توی دهانم، دهانم پر از چیزهای سفت و کوچکی بود که تلق‌تلق می‌خوردند به هم. می‌خواستم با زبانم همه‌ی حفره‌ها را پر کنم، می‌خواستم دانه‌دانه پُرکردگی‌ها را با دست بچسبانم سر جایشان، نمی‌شد، نمی‌توانستم. مستأصل به دانه‌های ریز و سفید توی دستم نگاه می‌کردم ـ مرواریدهایی کدر.

جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۳

دیر بود
صبح بود
همه باید سر کار می‌رفتند
رفتند
نه باران بود که بیداد کند
نه مهتاب بود که بیداد کند
می‌گفتیم: ما راضی هستیم
عشق، ما را باور نکند
اما باران باشد
اما مهتاب باشد

احمدرضا احمدی / عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافرخانه آمده بود

پنجشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۳

جزیره‌ها

از دو سه ماه اخیر فقط دو تصویر روشن دارم؛ باقی‌اش اغتشاشِ محض است، لحظات مبهمی که نتوانستم بفهمم‌شان. برادرم برگشت ایران و رفت، با دوستم دعوا کردم و قائله خوابید و از موضوع دعوا هیچی نفهمیدم، کارهایم را به سریع‌ترین و بخورونمیرترین شکل ممکن پیش بردم، عصبانی شدم، حرص خوردم، آرام شدم، بحث کردم، دوست تازه پیدا کردم، شام بیرون خوردم، شام نخوردم، تو خانه شام درست کردم، گریه کردم، شب از خواب پریدم و کورمال‌کورمال دنبال عینکم گشتم که بروم آب بخورم، امتحان دادم، ارائه کردم، تشویق شدم، پول گرفتم، پول خرج کردم، نیمه‌شب از خواب پریدم و کورمال‌کورمال و ترسیده دنبال موبایل گشتم که در آن تاریکی محض، در آن لحظات کش‌دار که نه خوابی و نه بیدار، بی‌پناه نمانم، تندی کردم، محبت کردم، و در نهایت، حالا که فکرش را می‌کنم، از هیچ‌کدام هیچ تصویر واضحی ندارم؛ همه‌ی زندگی‌ام روی دور تند بود،
سیل بود. من نبودم.
آن دو تصویر روشن این‌ها بودند: یک شب که خوابم نمی‌برد خواستم چیزی بخوانم که چشم‌هایم سنگین شوند و خوابم ببرد، داستانی خواندم از الکساندر همُن که کتابش را تازه خریده بودم. یک‌نفس داستان را خواندم و بعد تا دو ساعت بعدش خوابم نبرد، به زندگی‌ای فکر کردم که دایره‌وار تکرار می‌شود و ته‌اش فقط با مکث‌هایی بر لحظات، با درکِ کامل آن لحظات، خاص می‌شود. یک شب هم، در اوج هیاهو و استرسِ نرسیدن به ددلاین‌ها، چراغ‌های خانه را خاموش کردم و «خواب زمستانی» دیدم، بعد رفتم لب پنجره و زل زدم به خیابان خالی و به همه‌ی آن سه ساعت‌وربع فکر کردم، به این‌که یک‌وقتی همه‌ی این شلوغی‌ها و هیاهوها تمام می‌شوند، همه‌اش را بالا می‌آورم و بعد سبک می‌شوم، در خانه را باز می‌کنم و برمی‌گردم.