حالا که بهش فکر میکنم میبینم در تمام مدتی که میخواستم آرام پیش برویم، داشتیم با سرعت به هم نزدیک میشدیم. در واقع، من و احتمالن او همان اولین بارهایی که همدیگر را دیدیم فهمیده بودیم که گلولهی برف را از کوه قل دادهایم پایین و اگر توی راه به درخت تنومندی گیر نکند، همینطور بزرگ میشود و از رویمان رد میشود، و اتفاقن ما هم مشتاقانه انتظار آن لحظه را میکشیدیم، آن لحظهی هولناک که گلولهی برفی بزرگ و مهیب یکقدمیمان باشد و بفهمیم دیگر نمیتوانیم در برویم، و کار از کار خواهد گذشت. ما میخواستیم کار از کار بگذرد. و گذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر