یکجوری بود که انگار دلچرکین آمده مهمانی، از اینها که بالأخره تصمیم میگیرند بیایند و خوش بگذرانند. و خوش هم میگذرانند، با آدمها گرم میگیرند، خوشوبش میکنند، سرشان گرم میشود، حتا پا میشوند میرقصند (هرچند تنهایی)، اما از یک جا به بعد حوصلهشان سر میرود، مستیشان میپرد، مینشینند دم در، به ساعت نگاه میکنند، و دیگر آنجا نیستند: سرشان توی موبایل است، بیقرار اطراف را نگاه میکنند، از گرما شکایت میکنند، به ساعت نگاه میکنند، وقت بازی خودشان را میکشانند کنار، صدای آهنگ به نظرشان زیادی بلند است، هر لحظه برایشان سخت میگذرد، میروند توی اتاق دراز بکشند، دوباره مینشینند دم در، ساعت را نگاه میکنند، میگویند ساعت دوازده میروند، و مدام منتظرند ساعت دوازده شود و بروند، چای میخوری؟ نه میخوام برم دیگه، و آخرش دوازدهنشده خداحافظی میکنند و میروند.
و فقط من و او در این مهمانی بودیم.
مهمانی تمام شده. من یک گوشهای بالا آوردهام. روی میز لیوانِ خالی مانده و زیرسیگاری پر و تهماندهی چرکموت غذا، سیگارها روکش مبلها را سوزاندهاند و پنبهها از زیر روکش زدهاند بیرون. یکی باید بیاید آشغالها را بریزد دور، جاروبرقیای باید خردهریزها را جمع کند، من باید بالأخره خوابم ببرد، هرچند سبک و مشوش و بیقرار، و بعد باید بیدار شوم، و راه بیفتم، هرچند با درد، سنگین، پا کِشان.
مهمانی تمام شده. من یک گوشهای بالا آوردهام. روی میز لیوانِ خالی مانده و زیرسیگاری پر و تهماندهی چرکموت غذا، سیگارها روکش مبلها را سوزاندهاند و پنبهها از زیر روکش زدهاند بیرون. یکی باید بیاید آشغالها را بریزد دور، جاروبرقیای باید خردهریزها را جمع کند، من باید بالأخره خوابم ببرد، هرچند سبک و مشوش و بیقرار، و بعد باید بیدار شوم، و راه بیفتم، هرچند با درد، سنگین، پا کِشان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر