جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۹۵

“I was too curious about the future to look back.”

امروز بالأخره جرأت کردم ای‌میله را بنویسم؛ بلند، صریح، بی‌رحم. نوشتم و نوشتم. پر از «تو» و «من». آخرهاش، وقتی حرف‌هام را زده بودم، تلفن زنگ زد. وسط تلفن حرف‌زدن، وقتی داشتم می‌گفتم با شلوغ‌کردنِ زندگی‌م چیزی پر نمی‌شود، فایل ورد را بستم و بدون هیچ فکری گفتم سیو نکند. می‌شد تلفن زنگ نزند و حرف‌هام را تمام کنم و بفرستم، ولی زنگ زد. صبح یک صحنه‌ی داستانم را عوض کردم، از چند روز پیش برایم مسجل شده بود که این صحنه «کار نمی‌کند»، عوضش کردم و راوی را از انفعال درآوردم. بعد نشستم پای ترجمه، بد پیش رفت. فکر کردم دیگر ترجمه هم جواب نمی‌دهد، ترجمه که همیشه گوشه‌ی امن من بوده که خودم را بسپرم به فکر دیگری، دقت کنم در دقتِ افکار دیگری، امروز بهم راه نمی‌داد. فکر کنم هنوز به متن وصل نشده‌ام. نشستم «کرول» دیدم و مدام وسطش داشتم به این فکر می‌کردم که آن صحنه‌ی داستانم هنوز درنیامده، هنوز کار نمی‌کند، دم دستی است، کلی امکانِ دیگر را دارم نادیده می‌گیرم ــ هر چند نمی‌دانم چه امکان‌هایی. نه به فکرهای یکی دیگر وصل می‌شوم، نه طبعن به فکرهای خودم.

دیروز مموآر پتی اسمیت درباره‌ی رابرت میپل‌تروپ، پارتنر و دوستِ مرده‌اش را تمام کردم. فصل آخرش، فصل مرگ رابرت بود. پتی به اندازه‌ی تمام عمر رابرت دوست او می‌ماند، تحسینش می‌کند و راهش را از او جدا می‌کند، ولی ازش کَنده نمی‌شود. آخر کتاب می‌نویسد «چرا نمی‌توانم چیزی بنویسم که مُرده را زنده کند؟» داشت گریه‌ام می‌گرفت. چگونه چیزی بنویسم که مُرده را زنده کند، یا خودش زنده باشد، وقتی حس می‌کنم خودم، درون خودم، تکه‌تکه مرده‌ام؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر