چند شب پیش خواب دیدم که خوابش را دیدهام. شب قبلش خوابش را دیدم. چیز زیادی از خواب یادم نیست، در معمولیترین خیابان تهران بودیم. تا اینجایش را مطمئنم، بقیهاش از حسوحال خواب میآید، اینکه خوش نمیگذشت، اینکه انگار حرفی نداشتیم به هم بزنیم. یادم نمیآید آخرین بار کِی خوابش را دیده بودم یا اصلن تا به حال خوابش را دیده بودم یا نه. انگار هیولای ناخودآگاهیام به فقط به چیزهای دوردست چنگ میاندازد، به حیوحاضرها کاری ندارد ـ آنها که خودشان توی بیداری هستند. بیدار که شدم، خوابم یادم آمد و دمغ شدم، لغت دقیقش مستعمل و نخنماست، ولی واقعن همین اتفاق افتاد: دلم گرفت. چشمهایم قی کرده بود و اشک میآورد و از دماغم هم آب رقیق روان بود. تا شب توی دفتر تنها ماندم و دستمال کشیدم روی دماغ و چشمم و کار خاصی نکردم. بعد توی راه برگشت، انداختم از بازار بروم و از عطاری گلگاوزبان خریدم که شبها بهتر بخوابم ـ که اثر نکرد ـ بعد لامپی بالای سرم روشن شد و از عطاری بعدی پودر مخمر خریدم تا طبق دستور آبجو بیندازم. کلمن خریدم، شکر، و دلستر کلاسیک.
شب اول مخمر اثر نمیکند، مایع یکدست تیرهای توی کلمن است که انگار نه انگار قرار است تغییر ماهیت بدهد. شب دوم کفِ غلیظ و بدرنگی رویش را میگیرد که تویش قلقل میزند. بعد کمکم کف نشست میکند، از جوش میافتد و آن مایع تیره تغییر ماهیت میدهد. الان توی کلمن مایع روشنتر و شفافتری است که ریز قل میزند. همین یکی دو روزه باید از جوش بیفتد. علامتش این است که دست که میزنی دیگر مزهی شیرین نمیدهد. بعد باید بریزیاش توی بطری و درش را ببندی.