دارم در جا میزنم. حرف تازهای نمیزنم و نمیشنوم. حس میکنم همهی ایدههام منجمد شدهاند. مدام همان قبلیها را به آدمهای جدید تحویل میدهم و لبخند میزنم، کم مانده از خودم پرزنتیشن بسازم و وسط معاشرتها شروع کنم به پرزنتکردن خودم. انسداد حوصلهسربر است، دلم میخواهد صدام ناخودآگاه بالا برود، تونالیته عوض کند، نیمخیز شوم، حس کنم یخهای ذهنم آب میشوند.