پاییز ۸۶، منِ ۱۸ ساله ترم اول کارشناسی در یک رشتهی حالا بیاهمیتِ مهندسی بودم و میخواستم علاقهی تازهیافتهام، ادبیات، را در تهرانی پیگیری کنم که هیچ ازش سردرنمیآوردم. حالا که بهش فکر میکنم میخواستم یک جوری خودم را در شهرِ درندشت تازه مستقر کنم و برای این کار، در زندگیِ تازهی دور از خانوادهام نیاز به خانوادهای جدید داشتم. زود، از سر خوششانسی، معرفی شدم به جلساتِ خصوصی نویسندهای که میگفتند شاگردِ گلشیری بوده و ظاهراً نویسندهی خوبی هم هست. آن نویسنده، کورش اسدی (که آن روزها از خانهای کوچک در اطراف کرج خودش را میرساند به خانهای حوالیِ سیدخندان و بعدها میرداماد، و بعدها کافههای کریمخان، و بعدها که بعدِ ازدواجِ دوم و نجاتبخشش توانست خانهای حوالیِ جنتآباد اجاره کند، خودش میزبانِ ما شد)، برای منِ طفل معصوم شد تصویری از یک نویسندهی واقعیِ کتابچاپکرده و آن جمع، تصویری از یک خانوادهی ادبی. بعدها که جمعهای دیگر و نویسندههای واقعی دیگر را دیدم، فهمیدم که «آقای اسدی» ربطِ چندانی به دیگر نویسندهها ندارد، و آن جمع از بسیاری از جمعهای ادبی معصومانهتر بود. معصومیتِ آن جمع در دوری از حواشی بود و تمرکزِ افراطی بر ادبیات. داستان برای کورش اسدی و ـ در نتیجه همهی ما ـ فقط درونِ خودش تعریف میشد و هر چیزِ بیرونیای ـ سیاست و اجتماع و سانسور و تمام هرزکاریهای بیرون از کاغذِ ادبیات ـ اگر به داستان راه نمییافت و در جهانِ داستان خودش را معنی نمیکرد، بیمعنی بود. انگار همه یک راه برای ارتباط با جهان بیرون، و حتی خودمان داشتیم، و آن ادبیات بود: «ما از درون هم آگاهی نداریم. از کنار هم میگذریم مثل دو آدم از دو سرزمین متفاوت. سرها در گریبان. گم. گیج. همه جا پر از حفره است. ادبیات میتواند از خودمان از دیگری از دشمن و حتی از اجتماعی شوم بگوید ولی ما را پیشاپیش با وضعیتی آشنا کند که از بودن در آن اکراه داریم. معجزهی ادبیات تخیلکردن نیامدههاست. و همین است که به انسان ظرفیتهای والاتری برای درک این آدم یا آن وضعیت میبخشد.» ما به معجزهی ادبیات دلخوش کرده بودیم، و همین بود که برای وقوعِ همچین معجزهای ـ نوشتنِ داستانی که نیامدهها را تخیل کند، و البته مو هم لای درزش نرود ـ هیچ کوتاه نمیآمدیم. ادبیات باید ناب و بیخدشه میماند، چون تنها چیزی بود که داشتیم، تنها راهِ ما بود برای شناختِ دنیای بیرون، برای حرفزدن از خود، داستانْ «الف» بورخسی بود که جهان را در خود خلاصه میکرد. باید همزمان آسیبپذیر میشدیم تا زخمهای درونیمان را بنویسیم، و هم پوستکلفت میبودیم تا ببینیم هنوز از زخمهایمان چیزِ زیبایی خلق نکردهایم (و از آن بدتر، خیلی مانده تا خلق کنیم).
من یک جایی به این مسیر شک کردم. ادبیاتِ محض به نظرم سرِ کاری آمد، فرار از مواجهه با چیزهای واقعیِ دنیای واقعی. به نظرم میآمد داریم خودمان را گول میزنیم و «الف» بورخسی از آن ایدههاست که هیچوقت هیچکس به آن نمیرسد. ایدهی داستانی که مو لای درزش نرود هم به نظرم افراطی میآمد. چه اشکالی دارد مو لای درزِ داستان برود؟ مگر از همین بیراههها نیست که راهِ تازه پیدا میشود؟ اینقدر سفت و سخت و مؤمنانه چسبیدن به ایدهی داستان بینقص به نظرم نقضِ غرض ادبیات میآمد؛ چیزی که قرار بود رهاییبخش باشد، بدتر داشت خفهام میکرد. میخواستم از این بند رها شوم. شروع کردم به نوشتنِ داستانهایی که هر بار که میخواندمشان، افسوس را در صدای آقای اسدی میشنیدم. شده بودم شاگردِ حرفگوشنکنِ کلهشقی که هر چی بهش میگویند کارِ خودش را میکند («این کارها که شما میگید رو اگه بکنم که داستان من میشه یه داستان دیگه»)، هر بار عصبانی و له از کلاس در میآمدم و به زمین و زمان و تاریخ مصرفِ نظراتِ آقای اسدی فحش میدادم، به اینکه سلیقهاش محدود است و داستان را فقط آنطوری که خودش بلد است میپسندد. مدتی به جلسات نرفتم، بعد دست از پا درازتر برگشتم. حالا میدانم که آنچه آن موقع خیال میکردم رهایی است، بیشتر آشوبی نوجوانانه علیه پدری بود که هیچ استبدادی نداشت. به نوع خاصی از نوشتن تعصب نداشت و تنها تعهدی که داشت به کلمات بود و داستانِ خوب. ساکنِ دائمی جزیرهی دورافتادهی ادبیات بود و خیلی هم خوشحال میشد اگر این جزیره گونههای جاندارِ بیشتری پیدا میکرد، فقط نکته این بود که گونههایی که من به جزیرهاش میآوردم پیشاپیش رو به مرگ بودند. و من که توی خودم گیر کرده بودم این را نمیفهمیدم، و اجازه نمیدادم کسِ دیگری یکجوری زندهشان کند.
اما بیرون از جزیرهی ادبیات، آقای اسدی بزرگسال موفقی نبود. اصلاً قواعدش را بلد نبود. ماشینش که خراب میشد نمیدانست چه کار کند. اساماسهای تبلیغاتی موبایل گیجش میکردند. زبانِ مذاکره با ناشرها را بلد نبود. باختهای استقلال را نمیفهمید. و همهی اینها دنیای بیرحمِ واقعی را برایش مهیب و درکنشدنیتر کرده بود. چند روز قبلِ مرگش، بعدِ یکی دو ماه در جلساتِ داستانش دیدمش. بهوضوح لاغرتر شده بود. ظاهراً صاحبخانهاش گفته بود که باید بلند شود و قبل و بعد جلسه میگفت از کجا خانه پیدا کنم، اصلاً شاید از تهران بروم. پولش آنقدری کم نبود که نتواند خانه پیدا کند و دو سه ماهی هم وقت داشت، ولی همین که باید از جای امنِ خانهاش درمیآمد و میافتاد دنبالِ خانه، مضطربش میکرد. این اضطراب قابل مقایسه با اضطرابِ همهی ما در چنین وضعیتی نبود؛ اضطرابی بود عمیق که سالها با خودش حمل کرده بود ـ انگار مثل یوزف کا. هر روز صبح به دنیایی چشم باز میکرد که نمیشناخت، ازش سردرنمیآورد، فقط مهیبیاش را حس میکرد. ما، ماهایی که به واسطهی ادبیات او را میدیدیم، شاید حس میکردیم که در این دنیای مهیب تنهاست، اما نمیدانستیم، و هنوز هم نمیدانیم، که بازتاب این دنیا درونِ او چگونه بوده: آن آدمی که بیدریغ محبت میکرد و میبخشید و تهران برایش شهری مخوف بود، همانطور که دنیای بزرگسالان برای کودکان مخوف است، و از هر جای شهر خودش را میرساند به جلساتی که در آن جوانی مثل من هارتوپورت میکند یا خیلی وقتها آدمهایش بیانگیزهاند و به شوخی و خنده میگویند که نه، چیزی ننوشتهاند، نشد، حالا هفتهی دیگر، برای ما فقط با رشتههایی نامرئی وصل میشد، اگر اصلاً وصل میشد، به آن آدمی که داستانهای رازآلودی مینوشت که بیآنکه به چنگ بیایند، ریزریز، حسِ ترسِ شاعرانهی اکو شدنِ صدایی در فضایی خالی را توی دل آدم میریزند، و از این فراتر، به آن آدمی که اینقدر دقیق نقشه کشید که نقطه بگذارد بر پایان زندگیاش.
بقیهش اینجاست.