سه‌شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۹

 زندگی‌ام شده یک خط صاف که گاهی تکانی می‌خورد و ویبره می‌شود و نوسان می‌کند، بعد برمی‌گردد سر جای اولش. همین مبلی که رویش نشسته‌ام و ترجمه می‌کنم. هر روز همین است. دیگر بهش عادت کرده‌ام. یک‌جور روزمرگی مطلوب که مدام مقاوم‌تر می‌شود. کارِ سختی که تمام زندگی‌ام را توی خودش می‌کشد. شده‌ایم مثل پیرزن و پیرمردهایی که تهِ تهش هیچی جز هم ندارند و تمام غرغرهایشان را سر هم می‌زنند. تنها فرقش این است که دیگر معلوم نیست کدام‌مان زنده است و کدام‌مان مُرده.

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۸

Stand in the shade of me

عزیزترینم؛
تو احتمالاً هیچ‌کدام این‌ها را هیچ‌وقت نمی‌خوانی. دیشب حساب کردم دیدم سه هفته است ندیدمت و هر روز تصور می‌کنم یعنی در این سه هفته چه فرق‌هایی کرده‌ای. دیروز مامانت گفت دیگر وقتی بغلت می‌کند گردنش را نیشگون می‌گیری و چنگ می‌زنی. گفت کلافه‌اش کرده‌ای. خلط‌هایت نمی‌رود و بد می‌خوابی و مدام شب‌ها بیدارش می‌کنی. اگر سرما نخورده بودم می‌آمدم دیدنت. من هم خلط‌‌هایم نمی‌رود. نمی‌دانم دقیقاً چرا. دیشب رفتم استخر. برف می‌آمد و من که رسیدم هیچ‌کدام از بچه‌ها نرسیده بودند. شبیه دوران دانشجویی بود. یعنی از آن برف‌ها بود که آدم را یاد دوران جوانی اولش می‌اندازد. سبک و آبکی و سفید روی آسمانِ زرشکیِ دل‌مرده. به مصطفی که زنگ زدم دیدم یک کیلومتری من بنزین تمام کرده و شارژ موبایلش دارد تمام می‌شود. همان را پیاده رفتم سمتش. یک قوس کامل در خیابان راه رفتم تا برسم سر خیابان و از آن‌جا بروم پایین. فکر کردم کاش جای استخر می‌آمدم تو را می‌دیدم. دلم برای سنگینی تنت روی دست‌هایم تنگ شده. تک‌وتوک ماشین بود و نمی‌دانستم ماشین مصطفی کدام است. خیابانش این‌طوری بود که مثلاً یک طرفش پارک بود و پشتِ پارک اگر پایین می‌رفتی اتوبان بود و خلاصه یک حسی به آدم می‌داد که توی ارتفاع است. توی مه و برف چراغ چشمک‌زن ماشینی را وسط خیابان دیدم. مصطفی می‌گفت حس کردم یک دیوانه‌ای چیزی نصفه‌شب توی برف دارد می‌آید سمتم. دیر رسیدیم استخر. سه‌ربع وقت داشتیم شنا کنیم و آداب جکوزی را هم به جا بیاوریم. آداب جکوزی یعنی این‌که مردها بنشینند توی آب داغ و فشار آب بزند به کمرشان و بحث سیاسی کنند. قبلاً مثلاً بحث فیلم و زندگی هم می‌کردیم، ولی دیشب تئوری‌های افتادن هواپیما را بررسی کردیم. دیشب یادم رفت سرم را بکنم زیر آب داد بزنم. معمولاً حواسم هست. حس عجیبی است. داد می‌زنی و صدایت توی خودت طنین می‌اندازد و صدای بیرونی‌ات یک چیز مضحکی می‌شود و از سطح آب فقط چندتا حباب است. سونا هم خلط‌هایم را نشست. یک‌جور عجیبی همیشه هستند. نمی‌دانم متوجه می‌شوی یا نه، نمی‌دانم تو به خلط‌هایت چه حسی داری. دیده‌ای که یک‌هو از خواب می‌پری و می‌فهمی هنوز هم هستند و حس می‌کنی عجب گیری افتاده‌ای؟ تو حتماً ناتوان‌تر از منی جلویشان. خلط برای تو لابد مثل همین دنیای بیرون است که ما هر روز بیدار می‌شویم و می‌بینیم هنوز تویش گیر افتاده‌ایم و روی گلومان است و نمی‌فهمیم چرا یا چه کارش باید بکنیم یا هر چیزی شبیه این، یعنی یک‌جور عجز جلوش داریم که هر کاری می‌کنیم به‌مان چسبیده و طاقتمان طاق شده ازش ولی نمی‌توانیم کاریش هم بکنیم، یعنی ابزارش را نداریم، فقط این‌که برای تو این اتفاق‌ها درون تو می‌افتد. یک وقت‌هایی مچ خودم را می‌گیرم و می‌بینم دارم به آینده‌ی تو فکر می‌کنم. به وقتی که می‌فهمی دوروبرت چه خبر است، می‌فهمی چیزی که اذیتت می‌کند خلطت است که مدام ترشح می‌شود و شاید ازقضا اگر خلط‌آور بخوری بهتر باشد، به وقتی فکر می‌کنم که این‌قدر عاجز نیستی، و فکر می‌کنم یعنی می‌شود تو روزی این‌قدر عاجز نباشی که من هستم؟ نه از بیرون، که از تو، توی خودت، وقتی روی آبِ استخرِ محلی کوچکی دراز کشیده‌ای که رختکنش دیوار ندارد و حس می‌کنی پیرمردی که معلوم نیست چرا به سمتت می‌‌آید ممکن است بخورد به تو و سقف استخر به بلندی سقف‌های استخر نیست و یک چیزی در استخر تو را یاد کودکی‌ات می‌اندازد، کلاس استخری که هفت‌هشت سالگی رفته بودی، وقتی از حالایت سبزه‌تر و تپل‌تر بودی و بدنت بی‌موی بی‌مو بود، و جلسه‌ی اول معلم شنا مسابقه‌ی دویدن در استخر برگزار کرد و تو که از همه کوچک‌تر بودی آخر شدی و معلم سر نفر آخر را برای خنده‌ی بقیه‌ی بچه‌ها کرد زیر آب و تو طعمِ کلر را حس می‌کردی که به بوی دستشویی‌های خانه‌تکانی‌های دم عید می‌ماند و بعد که بیرون آمدی زدی زیر گریه و اگر می‌شد همان‌جور لخت‌لخت تا خانه می‌دویدی ولی نمی‌شد چون نمی‌دانستی چرا ولی باید تا آخر کلاس می‌ماندی، یعنی می‌شود تو روزی از این حس عجز خلاص شوی؟ 

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۸

سلامتِ روانی‌ام را به سختی نگه می‌دارم. هر جمله‌ای که می‌گویم حس می‌کنم این آخرین جمله‌ای است که با لحن آرام می‌گویم و بعدی دادوبیداد است. سر هر کسی. خیلی مهم نیست کی. هفته‌ی پیش با ایمان حرف این بود که چرا سر هر اتفاقی اولین حسم انزوا و تک‌افتادگی است و می‌روم توی پیله‌ی خودم. می‌دانم مکانیزم دفاعی است. این تو امن‌تر است، ولی بیرون ــ و حتی این تو ــ همه چیز دارد از هم می‌پاشد. هرچقدر هم که خودم را از حواشی اخبار و بحث‌ها دور می‌کنم باز طنینِ اصل اتفاق‌ها مهیب است. خودم را به‌زور می‌کشانم پای کار، ولی آن‌جا هم دیگر تمرکز ندارم. هنوز هم مؤمنانه معتقدم تعهد به ادبیات تنها کار معنی‌داری است که از من برمی‌آید؛ یعنی می‌شود رفت بیرون و اشک‌آور و باتوم خورد و دوید و شاید دستگیر شد و گلوله خورد و همه‌ی این‌ها، ولی راستش به نظرم بی‌معنا می‌آیند، هزینه‌ی الکی‌دادن است بدون دستاورد مشخص. هیچ راه دیگری هم به ذهنم نمی‌رسد. همه‌چیز هولناک است و هیچ پیش‌فرضی درست نیست.

پ.ن. دیشب دوتا خواب دیدم، اولی‌اش را می‌سپرم به فروید، دومی‌اش این بود که برادرزاده‌ام برای اولین‌بار اسمم را کامل می‌گوید. گفت «معین بریم اون‌جا» یا «معین اون‌جا چیه؟»