عزیزترینم؛
تو احتمالاً هیچکدام اینها را هیچوقت نمیخوانی. دیشب حساب کردم دیدم سه هفته است ندیدمت و هر روز تصور میکنم یعنی در این سه هفته چه فرقهایی کردهای. دیروز مامانت گفت دیگر وقتی بغلت میکند گردنش را نیشگون میگیری و چنگ میزنی. گفت کلافهاش کردهای. خلطهایت نمیرود و بد میخوابی و مدام شبها بیدارش میکنی. اگر سرما نخورده بودم میآمدم دیدنت. من هم خلطهایم نمیرود. نمیدانم دقیقاً چرا. دیشب رفتم استخر. برف میآمد و من که رسیدم هیچکدام از بچهها نرسیده بودند. شبیه دوران دانشجویی بود. یعنی از آن برفها بود که آدم را یاد دوران جوانی اولش میاندازد. سبک و آبکی و سفید روی آسمانِ زرشکیِ دلمرده. به مصطفی که زنگ زدم دیدم یک کیلومتری من بنزین تمام کرده و شارژ موبایلش دارد تمام میشود. همان را پیاده رفتم سمتش. یک قوس کامل در خیابان راه رفتم تا برسم سر خیابان و از آنجا بروم پایین. فکر کردم کاش جای استخر میآمدم تو را میدیدم. دلم برای سنگینی تنت روی دستهایم تنگ شده. تکوتوک ماشین بود و نمیدانستم ماشین مصطفی کدام است. خیابانش اینطوری بود که مثلاً یک طرفش پارک بود و پشتِ پارک اگر پایین میرفتی اتوبان بود و خلاصه یک حسی به آدم میداد که توی ارتفاع است. توی مه و برف چراغ چشمکزن ماشینی را وسط خیابان دیدم. مصطفی میگفت حس کردم یک دیوانهای چیزی نصفهشب توی برف دارد میآید سمتم. دیر رسیدیم استخر. سهربع وقت داشتیم شنا کنیم و آداب جکوزی را هم به جا بیاوریم. آداب جکوزی یعنی اینکه مردها بنشینند توی آب داغ و فشار آب بزند به کمرشان و بحث سیاسی کنند. قبلاً مثلاً بحث فیلم و زندگی هم میکردیم، ولی دیشب تئوریهای افتادن هواپیما را بررسی کردیم. دیشب یادم رفت سرم را بکنم زیر آب داد بزنم. معمولاً حواسم هست. حس عجیبی است. داد میزنی و صدایت توی خودت طنین میاندازد و صدای بیرونیات یک چیز مضحکی میشود و از سطح آب فقط چندتا حباب است. سونا هم خلطهایم را نشست. یکجور عجیبی همیشه هستند. نمیدانم متوجه میشوی یا نه، نمیدانم تو به خلطهایت چه حسی داری. دیدهای که یکهو از خواب میپری و میفهمی هنوز هم هستند و حس میکنی عجب گیری افتادهای؟ تو حتماً ناتوانتر از منی جلویشان. خلط برای تو لابد مثل همین دنیای بیرون است که ما هر روز بیدار میشویم و میبینیم هنوز تویش گیر افتادهایم و روی گلومان است و نمیفهمیم چرا یا چه کارش باید بکنیم یا هر چیزی شبیه این، یعنی یکجور عجز جلوش داریم که هر کاری میکنیم بهمان چسبیده و طاقتمان طاق شده ازش ولی نمیتوانیم کاریش هم بکنیم، یعنی ابزارش را نداریم، فقط اینکه برای تو این اتفاقها درون تو میافتد. یک وقتهایی مچ خودم را میگیرم و میبینم دارم به آیندهی تو فکر میکنم. به وقتی که میفهمی دوروبرت چه خبر است، میفهمی چیزی که اذیتت میکند خلطت است که مدام ترشح میشود و شاید ازقضا اگر خلطآور بخوری بهتر باشد، به وقتی فکر میکنم که اینقدر عاجز نیستی، و فکر میکنم یعنی میشود تو روزی اینقدر عاجز نباشی که من هستم؟ نه از بیرون، که از تو، توی خودت، وقتی روی آبِ استخرِ محلی کوچکی دراز کشیدهای که رختکنش دیوار ندارد و حس میکنی پیرمردی که معلوم نیست چرا به سمتت میآید ممکن است بخورد به تو و سقف استخر به بلندی سقفهای استخر نیست و یک چیزی در استخر تو را یاد کودکیات میاندازد، کلاس استخری که هفتهشت سالگی رفته بودی، وقتی از حالایت سبزهتر و تپلتر بودی و بدنت بیموی بیمو بود، و جلسهی اول معلم شنا مسابقهی دویدن در استخر برگزار کرد و تو که از همه کوچکتر بودی آخر شدی و معلم سر نفر آخر را برای خندهی بقیهی بچهها کرد زیر آب و تو طعمِ کلر را حس میکردی که به بوی دستشوییهای خانهتکانیهای دم عید میماند و بعد که بیرون آمدی زدی زیر گریه و اگر میشد همانجور لختلخت تا خانه میدویدی ولی نمیشد چون نمیدانستی چرا ولی باید تا آخر کلاس میماندی، یعنی میشود تو روزی از این حس عجز خلاص شوی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر