«خوشحالی خواننده، لذت خواننده و نفس راحت کشیدن خواننده به هیچ جای فلوبر نیست. گلویتان را میگیرد و فشار میدهد و رنگ و رویتان قرمز میشود و برای چند ثانیه دستهایش را شل میکند و اگر دستهایش را شل میکند برای این است که میخواهد قدرت بیشتری برای فشار دادن پیدا کند. مثل رانندهای که از دنده سه به دنده دو میرود تا وقتی دوباره میخواهد برگردد به دنده سه ماشین جان بیشتری گرفته باشد. فلوبر وسوسهی هیچ کدام از آدمهای قصهاش نشد و نخواست هیچ نشانی از خودش و علاقهاش و آن چیزی را که بهش اعتقاد داشت، بچپاند توی رمان و نظریاتش را درباره همه چیز از زبان یکی از شخصیتها مطرح و ماندگار کند. مثلاً میتوانید کتابی را باز کنید و بخوانید که نویسنده از قول یکی از شخصیتها مدام از زندگی مدرن و از اینکه خانههای حیاطدار را کوبیدهاند و جایش برج ساختهاند، شکایت میکند و توی چشمتان میکند که چه چیز درست است و چه چیز غلط و چه چیز این زندگی سرجایش نیست. بنابراین اصلاً در رمان حسرتی را نمیبینید که مال فلوبر باشد و مال شخصیتهای قصه نباشد. دست آخر نمیدانید قضاوت فلوبر چیست و نمیدانید زندگی در شهر را دوست دارد یا روستا را و نمیدانید که به نظرش مادام بوواری چطور آدمی بود. نمیدانم در روزگار فلوبر که احتمالاً بیشتر داستانها هپیاِند تمام میشد و اصلاً رسانه آن جایگاه و آن وسعتی را نداشت که هر روز یک خبر بد به گوشتان برساند، داستان تلخ فلوبر و آدمهایی که به فنا رفتند و حتی یک نفرشان نتوانست از زیر تیغ او جان سالم به در ببرد، چقدر باورکردنی بود. اما حالا وقتی مادام بوواری را میخوانید، میگویید خودش است؛ آینهای است که گرفتهاند روبهروی زندگی که سراغش را همه جا میتوانید بگیرید. «مادام بوواری» چنین کتابی است، بعد از یک هفته ولتان نمیکند و به خودتان میآیید و میبینید ابتذال و سطحی بودن و خودخواه بودن اِما را به جسارتش، به درس نگرفتنش از زندگی و به پایان تلخش بخشیدهاید.»
گلو را گرفته و فشار دهید، مرضیه رسولی، آخرین شمارهی روزنامهی اعتماد
اگه خفم نکنه سعی میکنم بخونمش
پاسخحذفهمه وقتي كه مادام بواري را مي خوندم. دلم مي خواست دهن فلوبر را ببندم يه خورده هم خود مادام از خودش بگه.
پاسخحذفاخ شرمنده اشتباه بود اين كامنت بالايي....
پاسخحذفدوست دارو بخونم اين رمانو...هنوز وقت نشده صد بار اراده كردم ولي نشد...