دیشب با نوید رفتیم بیرون. یک سالی بود که ندیده بودمش. فرق خاصی نکرده بود. همان مشنگی بود که قبلاً بود. هنوز دنبال همان دختره بود که قبل از انتخابات پای تلفن بهم گفته بود. نوید اینترنت بلد نیست. یعنی کلاً مناسباتش را نمیداند. برای همین نیشش تا بناگوش باز بود که دختره تو فیسبوک اکسپتش کرده. میگفت همین که ایگنور نکرده خودش کلی است. من هم چندتا فحش به خواهر نداشتهاش دادم و گفتم خیلی بیعرضهای. ولی نوید نیشش بسته نمیشد و شام هم نمیداد. نمیدانم چرا یکی دو ماه است هر کی که میشناسم با یکی دوست شده یا بالاخره یک غلطی کرده و چهقدر اخیراً آدم دیدم که نیششان تا بناگوش باز است و چهقدر اینهایی که تازه با هم دوست میشوند، دلشان خوش است و خوشبهحالشان است و کلی چیز برای کشف دارند. بعد نوید از تو پرسید و من یادم افتاد که عید چیز بیخودی است و خیلی وقت است عیدها حالم خراب است و بیشتر یاد عید پنج سال پیش و چهار سال پیش افتادم. کلاً هم از اینکه هر روز عمه و خاله و عمو و داییها و بچههاشان را ببینم خوشم نمیآید، یکی دو روز اول خوب است، ولی بعد سردرد میشود. به نوید گفتم که خوبی، بد نیستی، هستی. نوید پرسید چرا علیمون زن نمیگیره و فریدمون کِی میره که من توضیح دادم و مقاصد مامان و بابا را گفتم. نوید گفت که پسر فامیلهایشان هم دارد میرود و میخواهد قبل از رفتن زن بگیرد. من گفتم که فهمیدی پسر فامیلتان با فلانی به هم زد و نوید یادش آمد که من طرف را میشناسم. گفتم شنیدم از مکگیل پذیرش گرفته که گفت اینها کلاً زیاد اغراق میکنند و تا آنجا که میداند چند جا تو ژاپن اپلای کرده. بعد من یادم افتاد که سال دیگر چهقدر آدم میروند. فرید میرود. پسر فامیل نویداینا میورد. روزبه هم اگر جایی پذیرش نگیرد، باید برود سربازی. بعد به این فکر کردم که پس من با کی بروم بوفه چای بخورم؟ کی بیاید هی به من بگوید ناباکوف بخوان، ونهگات بخوان، کوندرا بخوان؟ دیگر کی پیدا میشود که اینقدر داستانهای عجیبوغریب بنویسد و داستانها را دقیق بخواند؟ بعد به خیلیهای دیگر فکر کردم. به تو فکر کردم که باید یک کاری بکنیم برای خودمان تا نپوسیم. باید یک کاری بکنیم که من نمیدانم چی و تو هم نمیدانی. فکر کردم پس هیچ کاری نمیکنیم و میپوسیم که این هم نمیشود. خدا کند خودش خوب شود. به هدا فکر کردم که باید ازش بپرسم هیچ معلوم هست تو کجایی و منظورم این باشد که هیچ معلوم هست واقعاً کجایی. به وحید فکر کردم که چند شب پیش باهاش حرف زدم و گفت داستان خوبی نوشتی و پیشنهاد خوبی هم براش داد که هنوز حوصله نکردم اجراییش کنم. کل آدمهای جلسه و حرفهایشان هم یادم آمد، به این هم فکر کردم که سال دیگر سپینود بالاخره میآید تهران و چه خوب و اینها. علیوحید و طبیعتاً بعدش سروش و آرش هم در ذهنم آمدند. پشتش فرینا هم آمد که داشت میخندید و جدیداً خیلی سرزندهتر از قبل شده، شبیه به آن عکس کلوز-آپی بود که با دوربین ضیا ازش گرفتم. الآن هم یاد «In Bruges» که دیشب قبل از آمدن نوید دیدم افتادم که چهقدر فیلم خوبی بود و چه حالی داد دیدنش و امیروسین دستت درد نکند. یادم هم باشد یک کم دیگر به صادق زنگ بزنم و فیلمها را بهش بدهم. کلاً هم هدفم این بود که آخر سالی کلی آدم را در یک پست جمع کنم. هر کس هم که اسمش نیامده، دلیلش این بود نتوانستم تو این پست جاش کنم. ایشالا در پستهای بعدی جبران میکنم. در نهایت هم سال نوی همه مبارک و سال خوبی داشته باشید و این جور چیزها.
معین جان این روزها بیماری عجیبی دارم با هر وبلاگری که آشنا میشوم لا جرم میدوم میروم آرشیو وبلاگش را بخوانم ،ماه خرداد 88 را.با وبلاگ تو هم چنین رفتاری داشتم .من آن نوشته ات را خواندم که تحلیل کرده بودی.و راجع به نسل سوم نوشته بودی.البته میدانم برای این دیدگاهها و دعواها دیگر دیر شده و ما همه مان رفتیم در ماتحت ِ خر و هیچ چیمان باری هیچ کس مهم نبود.منتها من هم نمیروم ببینم که کی چی بوده و اینها میروم آرشیو میخوانم برای همین تحلیل ها.تو باید بدانی که دوست ندیده ی من هستی که بهت ارادت ِ بسیار دارم .من وقتی آدم ِ باشعور میبینم ذوق میکنم .دست ِ خودم نیست.این از من.قلمت را هم خیلی دوست دارم.البته لازم به گفتن من نیست.کلا لذیذ مینویسی.مثل همان ژانگولر بازی های براتیگان.حالا این هیچ.راجع به همین پست باید بگویم که 6 سال درسم را کش دادم یک سیال هم پشت کنکور ماندم و بدبختی این است که فوق قبول نشدم و بدبختی این است که پول پذیرش ندارم که بدهم.حتی ودیعه اش را هم ندارم که بدهم و بدتر از همه اینکه اصلا برای چی باید بروم خدمت؟اصلا برای کی؟منتها زورمان به کشی نمیرسد.سوزش زیادی در نواحی مشخصی از بدنم دارم.چرا که معاف میشدم و مرا داخل آدم حساب نکردند.آدم این ها را به کی بگوید؟یه هیچ کس آدم این ها را با خود مشت مشت میبرد توی قبرش.تمام امید ِ ما به این کنکور ی است که امسال دادیم اگر نه که باید برویم سراغ آش و کافور.اه
پاسخحذف:] آهان.اونا رو میگی.اونا از امکانات ِ ورد پرسه:]
پاسخحذفبابا تو قوانین رو فرستادی اما نیومد.سر آخر زبل خان برام فرستاد.البته یه چیزایی داشت که نفهمیدم.و روم هم نشد که بپرسم.اما مشکلی نیس
پست جالبی بود. یاد این مجری های تلویزیون افتادم که آخر سال می خوان یکی یکی از تمامی نفرات پشت صحنه تشکر کنند:دی
پاسخحذفاین مجله نیویورکر هنوز هم خیلی خوبه. من چند وقت پیش از یه ایرانیه ساکن امریکا یه داستان توی نیویورکر خوندم که اتفاقا دو هفته بعدش هم ایرانی ها ترجمش کردند و الان روی وبلاگ خوابگرد می تونی پیداش کنی.
دو پست قبل تر یه دیالوگی نوشتی که نمی دونم کار خودته یا فیلم خاصی. اما من هم این رو بار ها گفته ام... البته جای بسیکا اسم یکی بوده. دقیقا همین جمله...
پاسخحذفمعین خان، این بروژ واقعاً خداست!
پاسخحذفبانک روز
پاسخحذفمرجع دانلود آهنگ