انیسجون، مادربزرگم، روز قبل از سیزده ساعت شش و ربع عصر مُرد. این اولین مرگی است که ساعت دقیقش را فهمیدم. عمو کوچیکه گفت یادم بماند سیزدهبهدری که جمعه بود انیسجون توی قبر آقاجون گذاشته شد، بعد صورت رنگپریدهاش رو به قبله شد تا روش خاک بریزند. من از چند روز قبلش اینقدر دعا کرده بودم زودتر برود که مرگش ناراحتم نکرد. اگر نمیمرد هم الآن توی اتاقش روی همان تُشک خوابیده بود و احتمالاً هوشیاریش هم کمتر شده بود. مثلاً ممکن بود من را نشناسد، یا تو طول روز کلاً بیدار نشود، یا بیدار که میشود نگوید به من آب بدهید، چای بدهید تا ما از توی لولهای که از دماغ به مِریاش وصل بود، برایش آب بریزیم و او اصلاً نفهمد کِی آب خورد. البته این مایی که میگویم منظورم بچههایش است من که فقط نگاه میکردم چی کار میکنند. ما به جز رابطهی معمولی مادربزرگ-نوهای رابطهی خاصی با هم نداشتیم. من معمولاً به جز رابطهی تعریفشدهام رابطهی دیگری با کسی ندارم: همدانشگاهیها فقط همدانشگاهی هستند و فامیل فقط فامیل. به هر حال، دیشب خواب انیسجون را دیدم. خانهی خودش بود، لب پنجره نشسته بود. میدانستیم دارد میمیرد ولی سرحال بود و حرف میزد. فکر میکنم دیشب برای اولین بار بیشتر از چند جمله با هم حرف زدیم. یادم هست بحث جالبی هم بود. از صبح دارم فکر میکنم اگر میماند ممکن بود با هم حرف بزنیم. کلاً چند روز است خاطرههای دور و محوی ازش یادم میآید که دوست دارم بیاید زندهشان کند. مثلاً آن روز که میخواستند بروند مشهد و برای اولین بار برایش ویلچر گرفته بودند که تو حرم اذیت نشود، بعد من سوار ویلچره شدم و پسرعمهام تو ایستگاه اینور و آنورم برد و مردم با دلسوزی نگاهم میکردند و لابد میگفتند طفل معصوم. یا وقتهایی که با فرید مشاعره میکرد و همیشه «دید موسا شبانی را به راه» را میخواند. ولی خب، نمیآید. همانطور که آقاجون هیچوقت نمیآید آن یکسالونیمی که شبها با منِ چند روزه و بعد چند ماهه بازی میکرده برایم تکرار کند که حس کنم یک وقتی بابابزرگ داشتهام. خب، خیلی چیزها را نمیشود کاری کرد، دلتنگی و مرگ از آنهاند.
... دلتنگی و مرگ...بله خب: "ودلتنگی و مرگ از آنهاند"
پاسخحذفتو که نیستی خوابم نمیبرد.
پاسخحذفنصفه شب، انوبانها پر میشوند از آدمهایی
که از توی شیشه جلو معلومند و از توی آینه عقب نه
تسلیت میگم.
پاسخحذفخدایش بیامرزد.
پاسخحذفمی بینی ؟ آدمیزاد است دیگر ! تعاریفی در زندگی وجود دارند که خواسته یا ناخواسته باورشان می کنیم و احساس نیازمان همیشه سیخی به خواسته هایمان می زند که این تعاریف باید باشند ! چه باشند ، چه نباشند !! . پدربزرگ تعریف می شود که دست نوه را بگیرد و به پارک ببرد و تاب او را هول بدهد و بستنی بخرد و از جیبش آب نبات و شکلات در بیاورد ! . اگر پدربزرگ این چنین نباشد ، سالها که گذشت ، دلتنگ همین چیزهایی می شوی که نداشته ای !! . مادربزرگ شبها قصه می گوید و برایت شالگردن می بافد و هر خطایی که از تو سر بزند میانجیگری می کند . اگر مادربزرگ چنین نباشد ، سالها که گذشت ، دلتنگ همین چیزهایی می شوی که نداشته ای !! . خلاصه آنکه ، روحش شاد ، یادش گرامی.
پاسخحذفهر شب از این آسمان کور
پاسخحذفمی گیرمت سراغ
هر بار می دهم به این چشم بی فروغ
وعده چراغ
اما محاق گنگ نگاهت همیشگی ست.
× وقتی مادر بزرگم مرد، این شعر را برای دلتنگی ام، نوشتم.