سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

داستان‌های دیگر

۱. روزبه می‌گفت این‌که در وبلاگت از خودت بنویسی و احساساتت کار مبتذلی است. دلیل‌هایش را نفهمیدم. ولی اگر خودم بخواهم روی این جمله مکث کنم، این‌ها به ذهنم می‌آید: چرا از احساساتمان، تنهایی‌مان و غم‌هایمان می‌نویسیم؟ چرا دیگران نوشته‌های ما را می‌خوانند؟ چرا ما نوشته‌های دیگران را می‌خوانیم؟ چیزهایی که به روزبه گفتم جواب این سؤال‌ها بود. مثلاً این‌که خب، ما این‌جوری تنهایی‌هایمان را پُر می‌کنیم، تسکین می‌دهیم. اصلاً حس خوبی است وقتی ببینی حرفِ تو را یکی دیگر می‌زند و تو هم حرف دیگری را می‌زنی. دقیق‌ترین عبارتی که برای وبلاگ‌نویسی امثال خودم پیدا می‌کنم «به اشتراک‌گذاشتن خلوت» است. البته این عبارت در خود تناقضی آشکار دارد، تناقضی که ذات وبلاگ‌نویسی با خود دارد.


۲. کورش اسدی از این می‌گفت که وبلاگ‌نویس‌ها نمی‌توانند نویسنده‌ی خوبی باشند، چون ایده‌ها و تجربه‌هایشان را قبل از رسوب‌کردن می‌نویسند، حرام می‌کنند. چیزی شبیه به «از تولید به مصرف». و نوشتن به این نیاز دارد که احساسات و تجربه‌ها در ما ته‌نشین شوند و کم‌کم شکل خودشان را پیدا کنند و ما را مُجاب به نوشتن کنند. البته من فکر می‌کنم وبلاگ‌نویسی نمی‌تواند مانع ته‌نشین‌شدن حس‌ها شود، فقط پخششان می‌کند، آن‌قدر که سخت می‌بینیمشان، فکر می‌کنیم نیستند. و ما وقت ته‌نشین‌شدن حس‌ها، خودمان را سرگرم دیگران کرده‌ایم و واکنششان به حرف‌های ما.


۳. لابد یک وقتی نویسنده‌ها خیلی دست‌نیافتنی بوده‌اند. آدم‌هایی که خواننده با کلماتشان روبه‌رو بوده، با زندگی‌ای که برایشان ساخته و او آن را دنبال می‌کند. خواننده باید نویسنده را در شخصیت‌های کتابش پیدا می‌کرده، یا حداکثر در نامه‌هایی که به این و آن نوشته. یوسا دهن خودش را صاف کرده تا فلوبر را در نامه‌هایش ردیابی کند، مادام بوواری را در فلوبر، فلوبر را در مادام بوواری. برای من اولین برخورد با نویسنده‌ها برمی‌گردد به وقتی که بعد از خواندن «سمفونی مردگان» وبلاگ معروفی را پیدا کردم و ذوق کردم و بعد سرخورده شدم. حالا هم که یا نویسنده‌ها وبلاگ‌نویس شده‌اند یا وبلاگ‌نویس‌ها نویسنده. هر کسی می‌تواند ردِ نویسنده‌ی محبوبش را دنبال کند، نظرهایش درباره‌ی وقایع اخیر یا کتابی که تازه خوانده را بخواند، یا از زندگی خصوصی‌اش سر در بیاورد.


۴. وقتی «سر هرمس مارانا» را کشف کردم، خیلی ذوق‌زده بودم. درهم‌آمیختن نوشته‌های طولانی و آهنگینش، با طنز مخصوص و ریزبینی‌هاش حالم را خوب می‌کرد. ولی مدت زیادی است که نه‌تنها نوشته‌هاش را نمی‌خوانم، که به هر چیزی که شبیه به نوشته‌های او هم باشد بدبینم. این را می‌شود تعمیم داد به خیلی از نوشته‌ها و وبلاگ‌ها. ما با تولید انبوهِ نوشته‌های شخصی، ریزبینی‌ها، نکته‌سنجی‌ها، حس‌های نگفتنی و تنهایی‌ها طرفیم که دل من یکی را که زده.


۵. به نظر من، مهم‌ترین آفت وبلاگ‌نویسی از همان تناقض ذاتی‌اش ریشه می‌گیرد. ما می‌نویسیم که تنها نباشیم. خلوت خود را به قضاوت می‌گذاریم و به جای تماشای خلوت خود، قضاوت‌ها را دنبال می‌کنیم. ما خودمان را برهنه نشان می‌دهیم و بعد یادمان می‌رود لباسمان را بپوشیم و همان‌جور لخت به دیگران نگاه می‌کنیم که به ما اشاره کردند یا نه، در گوش هم چیزی درباره‌ی ما گفتند یا نه. ما، به همین راحتی، خودمان را نیازمند نظر دیگران می‌کنیم. شاید این بدترین چیزی است که در کمین یک نویسنده است: عادت به دیدن خود در جمع.


۶. روزبه یک بار تکه‌ای از «وصایای تحریف‌شده»‌ی کوندرا را برایم خواند که در آن کوندرا از موسیقی راک گفته بود و رقص هم‌راه با آن. حرف کوندرا این بود که آدم‌ها در موسیقی راک دنبال فردیت خودشان می‌گردند، ریتم تکرارشونده‌ی موسیقی به آن‌ها اجازه می‌دهد با خودشان تنها شوند، خودشان برای خودشان درگیر با افکار و احسا‌هایشان برقصند. بعد کوندرا برداشته بود دوربین را بُرده بود عقب و گفته بود اگر خوب دقت کنید، همه با موسیقی راک تقریباً یک‌جور می‌رقصند. هرکس در تنهایی خودش همان‌جوری است که بقیه هستند. حالا شمای خواننده باید این تصویر هولناک را ربط بدهی به وبلاگ‌نویسی ما. مگر ما چه کار می‌کنیم؟


۷. من خیلی وقت است سعی می‌کنم کم‌کم از اینترنت فاصله بگیرم. مثلاً یک روز زدم کلی از آدم‌هایی را که فالو می‌کردم هاید کردم. کلاً یک‌رقمی شدند. خیلی از نوشته‌ها را نمی‌خوانم و نگه هم نمی‌دارم بعداً بخوانم. این‌جا هم نسبتاً دیربه‌دیر آپ‌دیت می‌شود. دلم می‌خواهد بی‌خیال این هیاهو شوم. خودم با خودم باشم. برای خودم فکر کنم، بنویسم و با آدم‌های کمی حرف بزنم. دلم نمی‌خواهد جزء تصویر تکان‌دهنده‌ای باشم که کوندرا ترسیم کرده: آدم‌هایی که همه تلاش می‌کنند خودشان باشند، ولی مثل هم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

خلاصه؛ بهاری دیگر بی‌حضور تو از راه می‌رسد

انیس‌جون، مادربزرگم، روز قبل از سیزده ساعت شش و ربع عصر مُرد. این اولین مرگی است که ساعت دقیقش را فهمیدم. عمو کوچیکه گفت یادم بماند سیزده‌به‌دری که جمعه بود انیس‌جون توی قبر آقاجون گذاشته شد، بعد صورت رنگ‌پریده‌اش رو به قبله شد تا روش خاک بریزند. من از چند روز قبلش این‌قدر دعا کرده بودم زودتر برود که مرگش ناراحتم نکرد. اگر نمی‌مرد‌ هم الآن توی اتاقش روی همان تُشک خوابیده بود و احتمالاً هوش‌یاریش هم کم‌تر شده بود. مثلاً ممکن بود من را نشناسد، یا تو طول روز کلاً بیدار نشود، یا بیدار که می‌شود نگوید به من آب بدهید، چای بدهید تا ما از توی لوله‌ای که از دماغ به مِری‌اش وصل بود، برایش آب بریزیم و او اصلاً نفهمد کِی آب خورد. البته این مایی که می‌گویم منظورم بچه‌هایش است من که فقط نگاه می‌کردم چی کار می‌کنند. ما به جز رابطه‌ی معمولی مادربزرگ-نوه‌ای رابطه‌ی خاصی با هم نداشتیم. من معمولاً به جز رابطه‌ی تعریف‌شده‌ام رابطه‌ی دیگری با کسی ندارم: هم‌دانشگاهی‌ها فقط هم‌دانشگاهی هستند و فامیل فقط فامیل. به هر حال، دیشب خواب انیس‌جون را دیدم. خانه‌ی خودش بود، لب پنجره نشسته بود. می‌دانستیم دارد می‌میرد ولی سرحال بود و حرف می‌زد. فکر می‌کنم دیشب برای اولین بار بیش‌تر از چند جمله با هم حرف ‌زدیم. یادم هست بحث جالبی هم بود. از صبح دارم فکر می‌کنم اگر می‌ماند ممکن بود با هم حرف بزنیم. کلاً چند روز است خاطره‌های دور و محوی ازش یادم می‌آید که دوست دارم بیاید زنده‌شان کند. مثلاً آن روز که می‌خواستند بروند مشهد و برای اولین بار برایش ویل‌چر گرفته بودند که تو حرم اذیت نشود، بعد من سوار ویل‌چره شدم و پسرعمه‌ام تو ایستگاه این‌ور و آن‌ورم برد و مردم با دل‌سوزی نگاهم می‌کردند و لابد می‌گفتند طفل معصوم. یا وقت‌هایی که با فرید مشاعره می‌کرد و همیشه «دید موسا شبانی را به راه» را می‌خواند. ولی خب، نمی‌آید. همان‌طور که آقاجون هیچ‌وقت نمی‌آید آن یک‌سال‌و‌نیمی که شب‌ها با منِ چند روزه و بعد چند ماهه بازی می‌کرده برایم تکرار کند که حس کنم یک وقتی بابابزرگ داشته‌ام. خب، خیلی چیزها را نمی‌شود کاری کرد، دل‌تنگی و مرگ از آن‌هاند.