فقط سه، چهار تا دوستدختر-دوستپسر میشناسم که حاضرم با هم ببینمشون. بقیه نمیفهمن که وقتی تو یه جمعیان دنیا فقط محدود به اون دوتا نیست. چند نفری هم هستن که از وقتی دوستدختر/دوستپسردار شدن به تنهایی هم غیرقابلتحمل شدن که ترجیح میدم دربارهشون سکوت کنم.
دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۹
دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹
گلهایم را جمع خواهم کرد و هدیه خواهم داد - آه! به کی؟
آیا این باید پایان داستان باشد؟ یک جور آه؟ واپسین همهمهی موج؟ باریکهی آبی که در جویی غلغلزنان فرو میمیرد؟
موجها، ویرجینیا وولف
پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹
هنوز نمرده بود، اما من دیگر تنها بودم.
دیشب که مادربزرگِ راوی از دست میرفت، خودم را غافلگیر کردم و دیدم که -برای اولینبار وقت خواندن چیزی- صورتم خیس شده. مرگ دیگر «در فضایی گنگ و دوردست» نبود، چنگ انداخته بود و در مادربزرگی بود که برابرم خوابیده بود و نفسهای آخرش را میکشید. نمیتوانستم پیوسته بخوانم. بلند میشدم، میچرخیدم، دوباره چند جمله میخواندم، نفسم تنگ میشد و دوباره میچرخیدم. دیشب، در صفحههای سختِ مرگِ مادربزرگ، خاطرهی محو انیسجون، مادربزرگم، هم بازسازی میشد که «از دست رفته بود» و همه میدانستیم یکی از همین روزهایی که میآید خواهد مُرد. گیسوان سفید مادربزرگِ جستوجو چهرهی رنگپریدهی پیرهزنی را میساخت که مادربزرگ من است، صدایش هنوز در گوشم است ولی حالا نمیتوانم تصور کنم که جسمش چهجور شده و روحش کجاست.
***
دیشب که راوی و من به خودمان آمدیم و مادربزرگ را مُرده دیدیم، باید مینوشتم تا خلاص شوم. ننوشتم و خلاص نشدم. الآن که میخواستم بنویسم، شروع کردم به خواندن روزنوشتهای شاهرخ مسکوب وقت خواندن جستوجو. دیدم حرف من را میزند که «از آن کتابهاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر ۸جلدی. شاهنامهایست، شاهنامهی عصر جدید.» یادم افتاد که نوشته بودم: «دو سه هفتهای هست دارم در جستوجوی زمان از دسترفته میخوانم. خوشبختانه هنوز جلد اولم. عیشی است برای خودش.» پالپ هم نوشته بود: «خیلی خوشحالام که هنوز خیلی از جلدهاش مونده.» و «"در جستجوی زمان ازدسترفته" رو باید خوند. هر طوری که شده.»
***
نمیشود پروست را تنهایی خواند. گاهی، میان خواندن، مجبوری به کسی بگویی گوش کن و برایاش بلند بخوانی. از حسادت، بیخوابی، مرگ، عادت، عشق، هنر. چند شب پیش که داشتم میخواندم و از تکهای ذوقزده شده بودم، دلم میخواست بتوانم آن جملهی -نسبت به پروست- کوتاه را برای دوستی بفرستم. در متن فارسی جا نشد، انگلیسیش کردم جا نشد، نمیشد. نه جمله جا میشد، نه اگر جمله جا میشد، حس من منتقل میشد. بعد امروز دیدم بامداد جایی نوشته: «من نمیتوانم لذت این کتاب را تنهایی تاب بیاورم. ساعت سه نیمهشب با خواندن چند خط-اش چنان شور و لذتی وجودم را فرا میگیرد که نمیتوانم بهخواندن ادامه بدهم، احساس میکنم باید حتمن همین الان زنگ بزنم و برای کسی که میتواند این لذت را بفهمد، اینجملهها را بخوانم و لذتام را با او تقسیم کنم. کاش میشد همهی آنجمله را توی اساماس نوشت...»
***
دنیای پروستخوانها شبیه به هم میشود، تجربههایشان یکی میشود، شبیه به هم فکر میکنند. این باید از همان چیزی باشد که مهدی سحابی نوشته بود، «کتابهایی هستند که ما را مال خودشان میکنند، و چه خوب!»
چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۹
ای کاش، ای کاش، داوری، داوری
مسخرهکردن تنها راه باقیمانده برای مخالفت است. کمهزینهترین کاری است که میشود کرد. حملهی کمخطری است که جواب کمخطری هم دارد. سیخونکزدن است. اعلام نارضایتی است، طوری که هم نظرت را بگویی، هم جوری بگویی که با اعلام موضع خشکوخالی فرق کند. نظرت را گزنده میگویی. البته بهترین راه نیست، قطعاً نیست، ولی تنها راه است. شاید بهترین راه این باشد که اصلاً مخالفت نکنی، شانه بالا بیندازی و بگویی به تخمم که فلانی فلانجور است. هر کی زندگی خودش را دارد و خوب و بدش به خودش مربوط است. بعد مثلاً بگویی خوب و بد که خیلی نسبی است و من کی باشم که بخواهم دربارهی بقیهی آدمها نظر بدهم. ولی خب، من نمیتوانم بیخیال باشم، نمیتوانم قضاوت نکنم و حرص نخورم. دور و بر همهی ما پُر از چیزهایی است که به نظر ما احمقانه و مسخره میآیند و من نمیتوانم به این چیزها بیتفاوت باشم. مثلاً نمیتوانم جلوی اسنوبها سکوت کنم، دستِ خودم نیست. کار دیگری که میشود کرد این است که آدم حرفش را بزند و بعد برود کنار، که این درمورد آدمهایی که برایمان مهماند جواب نمیدهد. بحث هم نتیجه ندارد. آدمهای کمیاند که بخواهند حرف دیگران یا دستِ کم نزدیکان را گوش دهند. تا آنجا که یادم میآید معمولاً بحثهام صرف این شده که طرف را متقاعد کنم که پیشفرضاش را کنار بگذارد و حرف من را آنطور که خودش دوست دارد، برداشت نکند و بعد قطع شده. یا خیلی شده که هر چی من گفتم، یارو سریع دو تا روش گذاشته و به خودم برگردانده که کم نیاورد. دستِ پیش را گرفته که پس نیفتد. مثلاً فرض کنید من به شما بگویم تو چرا اینجوریای و خوب نیست که تو اینجوریای. بعد شما جای اینکه دربارهی این بگویید که اینجوری نیستید یا از اینجوریبودن دفاع کنید یا اصلاً بگویید به تو چه، به من بگویید مگر خودت فلانجا اینجوری نبودی. خب خیلی احمقانه و بیربط است، نمونهی روشن فرافکنی است. اینهایی که گفتم با کلی چیز دیگر باعث میشود بحث دهن آدم را سرویس کند. تازه من آخرش، وقتی با بیتفاوتی یارو یا بینتیجهبودن بحث روبهرو میشوم، شدیداً ناامید میشوم. فکر میکنم بیخود خودم را اینقدر زحمت دادهام. با کسی که نمیخواهد بشنود کاری نمیشود کرد. کلاً اصلیترین نتیجهی بحث پشیمانی است. دیگر چی کار میشود کرد؟ میشود عقده خالی کرد و فحش داد. حرکت انتحاریای که دو طرف را ناجور تخریب میکند.
مسخرهکردن -برعکس چیزی که به نظر میرسد- برای من اصلاً کار لذتبخشی نیست. یادآوری این نکته است که حرفزدن با آدمها برایم تقریباً غیرممکن شده، بازتابِ ناتوانی من است. مسخرهکردن دستوپازدن است، تظاهر است به تسلیمنشدن، دستدرازکردن است برای چنگزدن به جایی، تلاش است برای ماندن و بیاثر
نبودن. تلخ است، بیشازآنکه فکرش را بکنید، تلخ است.
پینوشت: این نوشته قرار بود نوشتهای شود در ستایش مسخرهبازی؛ که نشد. شاید اگر وقت دیگری مینوشتماش، میشد. هرجا در متن از مسخرهکردن حرف زدم، منظورم مسخرهکردن برای نقد است، نه مسخرهکردن برای مسخرهکردن. هرچند، نمیشود خیلی راحت این دو تا را از هم جدا کرد.
شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹
پرنده دلیل آورد
ما کلاً چهار حالت با هم داشتیم، بسیکا: با هم باشیم و بدانیم که با همیم، با هم باشیم و فکر کنیم که با هم نیستیم، با هم نباشیم و فکر کنیم با همیم و با هم نباشیم و بفهمیم با هم نیستیم. که دومی از همه بیشتر بوده.