دیشب که مادربزرگِ راوی از دست میرفت، خودم را غافلگیر کردم و دیدم که -برای اولینبار وقت خواندن چیزی- صورتم خیس شده. مرگ دیگر «در فضایی گنگ و دوردست» نبود، چنگ انداخته بود و در مادربزرگی بود که برابرم خوابیده بود و نفسهای آخرش را میکشید. نمیتوانستم پیوسته بخوانم. بلند میشدم، میچرخیدم، دوباره چند جمله میخواندم، نفسم تنگ میشد و دوباره میچرخیدم. دیشب، در صفحههای سختِ مرگِ مادربزرگ، خاطرهی محو انیسجون، مادربزرگم، هم بازسازی میشد که «از دست رفته بود» و همه میدانستیم یکی از همین روزهایی که میآید خواهد مُرد. گیسوان سفید مادربزرگِ جستوجو چهرهی رنگپریدهی پیرهزنی را میساخت که مادربزرگ من است، صدایش هنوز در گوشم است ولی حالا نمیتوانم تصور کنم که جسمش چهجور شده و روحش کجاست.
***
دیشب که راوی و من به خودمان آمدیم و مادربزرگ را مُرده دیدیم، باید مینوشتم تا خلاص شوم. ننوشتم و خلاص نشدم. الآن که میخواستم بنویسم، شروع کردم به خواندن روزنوشتهای شاهرخ مسکوب وقت خواندن جستوجو. دیدم حرف من را میزند که «از آن کتابهاست که حیف است آدم نخوانده بمیرد. تازه اول عشق است. جلد اول از یک اثر ۸جلدی. شاهنامهایست، شاهنامهی عصر جدید.» یادم افتاد که نوشته بودم: «دو سه هفتهای هست دارم در جستوجوی زمان از دسترفته میخوانم. خوشبختانه هنوز جلد اولم. عیشی است برای خودش.» پالپ هم نوشته بود: «خیلی خوشحالام که هنوز خیلی از جلدهاش مونده.» و «"در جستجوی زمان ازدسترفته" رو باید خوند. هر طوری که شده.»
***
نمیشود پروست را تنهایی خواند. گاهی، میان خواندن، مجبوری به کسی بگویی گوش کن و برایاش بلند بخوانی. از حسادت، بیخوابی، مرگ، عادت، عشق، هنر. چند شب پیش که داشتم میخواندم و از تکهای ذوقزده شده بودم، دلم میخواست بتوانم آن جملهی -نسبت به پروست- کوتاه را برای دوستی بفرستم. در متن فارسی جا نشد، انگلیسیش کردم جا نشد، نمیشد. نه جمله جا میشد، نه اگر جمله جا میشد، حس من منتقل میشد. بعد امروز دیدم بامداد جایی نوشته: «من نمیتوانم لذت این کتاب را تنهایی تاب بیاورم. ساعت سه نیمهشب با خواندن چند خط-اش چنان شور و لذتی وجودم را فرا میگیرد که نمیتوانم بهخواندن ادامه بدهم، احساس میکنم باید حتمن همین الان زنگ بزنم و برای کسی که میتواند این لذت را بفهمد، اینجملهها را بخوانم و لذتام را با او تقسیم کنم. کاش میشد همهی آنجمله را توی اساماس نوشت...»
***
دنیای پروستخوانها شبیه به هم میشود، تجربههایشان یکی میشود، شبیه به هم فکر میکنند. این باید از همان چیزی باشد که مهدی سحابی نوشته بود، «کتابهایی هستند که ما را مال خودشان میکنند، و چه خوب!»
سلام وبلاگ فوق العاده اي داري.اميدوارم همين طور ادامه بدي.راستي دوست عزيز اگه دوست داشتي و ما رو قابل دونستي ما رو با نام اس ام اس عاشقانه،فلسفي،خنده دار و...
پاسخحذفلينک کن و بگو با چه عنواني لينکت کنم(در کمتر از 12 ساعت لينک ميشي).منتظر حضورت هستم فعلا باي.
راستيييييي اگه دوست داشتي ميتوني توي وبلاگم در قسمت نظرات اعلام کني تا برات يه نام کاربري درست کنم و با هم همکار شيم و تو هم اس ام اساي جديدو به نام خودت در وبلاگ آپلود کن.
حالا باي
دقیقاً!! دقیقاً!! نمیدونم با چه زبونی تأییدت کنم.
پاسخحذفاین یکی را می شود موافق بود کاملا. لازم هم نیست همه اش را خوانده باشی. حتا اگر مثل من فقط جلد اولش را خوانده باشی باز هم این حس مشترک هست...
پاسخحذفتجربه های مشترک ، آدم ها را آماده ی پذیرش درک متقابل می کند ... زندگی بی دغدغه ...
پاسخحذفدر کشور ما عدم درک متقابل افراد به این دلیل است که سیستم قدرت به خورد هر فردی می دهد که تجربه ی تو ، یکه و متمایز است و از دیگری متفاوتی و باید سعی کنی که دیگری را به کیش خودت بیاری ... توده ها را به جان هم می اندازند .
ضرورتی ندارد آدم هایی که تجربه ی مشترک ندارند یکدیگر را در کنار هم بپذیرند ... عامل دیگری که باز برای ما زیاد اتفاق می افتد .
حالا تجربه ی مشترک در کتاب خوانی می تواند روح آدم ها در زمانی مشترک به هم گره بزند و درک کنی که همان حس عجیبی که هنگام خواندن ، نه تنها روحت بلکه دل و روده ات را در شکمت به چرخش درآورده بود برای دیگری هم اتفاق افتاده . پاراگراف اولت من را به یاد خواندن « مرگ آرام » سیمون دوبوار انداخت .
حشریم کردی بخونم که مردک
پاسخحذفسلام.
پاسخحذفاین یک دعوت است...
باید یه کتاب نوشت به اسم "پروست چگونه زندگی شما را به گا می دهد"
پاسخحذفاز وقتی این کتابو شروع کردم کلا زندگی ام به گا رفته