جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹
I'm Coming to an End
سهشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹
شاخ شمشادقدان
دوران راهنمایی جزء شاخهای مدرسه بودم، یعنی عزیزدُردانه بودم و سرمایهی مدرسه به حساب میآمدم. وقتی آمدم دبیرستان دیگر شاخ نبودم؛ خوب بودم، معمولی. درس نمیخواندم، ولی مشکل خاصی هم نداشتم، میگذشت. سالِ کنکور نسبت به خودم درس خواندم و آمدم این خرابشدهای که الآن هستم. فکر میکردم میتوانم با سیستم هروقتلازمشددرسبخوان پیش بروم و نتیجه بگیرم. فکر میکردم کار نشد ندارد. تا ترم دو تقریبن اینطور بود. کم درس میخواندم و نتیجه میگرفتم. اما ما میدانیم که در این دنیا هیچ چیز ثابت نمیماند و نماند. ترم سه ده واحد ده شدم و فهمیدم ممکن است کار نشد پیدا کند. ترم بعد سر کلاس رفتم و برای امتحانها هم بد نخواندم ولی اوضاع بدتر شد. یعنی خب از همان اولش فهمیدم که اگر بخواهم نمرهی درستوحسابی بگیرم باید زیاد درس بخوانم و کلن کار دیگری جز درسخواندن نکنم که این گزینه خیلی راحت حذف شد؛ نمره میخواستم چی کار؟ میدیدم که بقیه با چند روز قبل از امتحان درسخواندن نمرهی معمولی میگیرند و فکر میکردم من هم میتوانم. ولی نتوانستم. در تمام این مدت نتوانستم، نتوانستم نمرهی معمولی بگیرم. تنها خواندم، گروهی خواندم، گفتم یکی بهم درس بدهد؛ نشد، نتوانستم. خیلی وقتها بلد بودم و سر جلسه ریدم، خیلی وقتها هم فکر میکردم بلدم و سر جلسه فهمیدم بلد نیستم. کلن هیچوقت نشد نخوانده بروم سر جلسه، ولی زیاد شد که سر جلسه چیزی نداشته باشم بنویسم. مثلن همان ترم چهار طراحیاجزا را فکر کنم با هفتهشت افتادم، یادم هست سر جلسهی پایانترم هیچی نداشتم بنویسم. رفتم اعتراض کنم شاید یک نمرهای دستم را بگیرد و یکجوری پاس شود. استاده مثل اسپنسر پیره که هی به هولدن میگفت «آخه ببین هیچی ننوشتی، هولدن» برگهام را ورق زد، داد خودم ورق زدم و هی گفت آخه ببین هیچی ننوشتی، راست هم میگفت بندهی خدا. عینِ این سه سال آخر هر ترم برنامه همین است؛ از اتاقِ این استاد میروم اتاق آن یکی، از نصیحت یکی به محلِ سگ گذاشتن دیگری، از این تحقیر به آن یکی؛ و چیزی تغییر نمیکند. نتیجهی اینها شده اعتماد به نفسِ به صفر رسیدهی من، کارهایی که نشد پیدا کرده، آدمی که جرأتِ کارهای بزرگ ندارد، همیشه میترسد نتواند و معمولن نمیتواند.
مرتبط:
«ما این حس را که هر هفته می توانیم به پیروزی برسیم را از دست دادیم. وقتی چنین حسی را از دست میدهی، بازیافتن این حس کار بسیار سختی است.»/ فرانک لمپارد