جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

I'm Coming to an End


برگشتم خانه. یک ماه بود نیامده بودم و خیابان‌های شهر برام غریبه بودند. سر چهارراه ما چراغ‌قرمز وصل کرده‌اند و خیابان ما همیشه راه‌بندان شده. اوّل شب درآمدم بیرون بچرخم. امتحان‌ها تازه تمام شده و اوّل ماه است و می‌شود به خودم حال بدهم، گفتم بروم کتاب‌فروشیه که کتاب‌های چاپ قدیم داشت، آنا کارنیناش را بگیرم. آنا کارنینا نُه تومن بود، مفت، هی دست‌دست کردم نگرفتم رفت چاپ جدید خدا تومن شد. این کتاب‌فروشیه یک جای دنجی است که اگر چیزی را توش نشان کنی، هر وقت بروی همان‌جا که قبلن بود، پیداش می‌کنی. آنا کارنینا همان‌جا بود که چند ماه پیش افتاده بود. بالای همه‌ی کتاب‌ها، افقی دراز کشیده بود. پرسیدم چند؟ گفت نمی‌دانم باید نگاه کنم. گفت قیمتش قدیمیه. گفتم می‌خوام. گفت همین یه جلده‌ها، جلد دوش گم شده. دوباره نگاه کردم، بالای همه‌ی قفسه‌ها را گشتم، نه، همان یک جلد بود. گفتم نمی‌خوام، یه جلد می‌خوام چی کار. بین کتاب‌هاش می‌گشتم و کتاب‌ها را بیرون می‌آوردم و قیمت و سال چاپ را نگاه می‌کردم. چهارجلدی کانون دویل را داشت، همان هفده تومن که همه‌جا هست، گذاشتمش سر جاش. گشتم یکی از جلدهاش را جدا پیدا کردم، هزار و پانصد تومن. برداشتم. ئه این. هزار و صد تومن. برداشتم. ئه. سی‌بل. این همان است که می‌گفت شخصیتش هزار تکه شده و هر کدام برای خودشان مستقل زندگی می‌کنند و فلان. این کتاب هم هست؟ برداشتم براش ذوق کند. یک آقایی آمد تو و گفت به‌به، چه هوایی، کاملن مناسب قدم‌زنی آقای فلان. بعد گفت شما خیلی نازنینی. به فروشنده می‌گفت. بعد گفت حساب ما چند می‌شه مرد محترم؟ پولش را داده بود و می‌پرسید مرد محترم کم نیست که؟ فروشنده می‌گفت نه، درسته. یک‌ریزه سبیل روی صورت تپلش مانده بود. داشتم نگاهش می‌کردم که چشم تو چشم شدیم. گفت شما خوبی؟ گفتم بله، مرسی. گفت چی کار می‌کنی؟ نگاهش کردم، یعنی چی خب؟ این‌جام دیگه مرد حسابی، چی کار کنم؟ گفت دانش‌جویی؟ گفتم بله. گفت چه رشته‌ای؟ گفتم. گفت کجا؟ گفتم. فروشنده -که مرد محترمی بود- گفت پس بچه‌ی این‌جایی. گفتم بله. گفت سال چندمی. گفتم. آن یکی گفت به‌به، به‌به. گفت بچه‌های فنی همه‌شون از انسانی‌ها به مسائل انسانی واردترن. همه‌شون اهل مطالعه‌ن. گفت پس دیگه چیزی نمونده به زودی می‌شی آقای مهندس. آقای مهندس چی؟ فامیلی‌تون؟ گفتم. فروشنده گفت با اونی که دبیر بود نسبت دارید؟ گفتم کدوم؟ گفت میدانگاه می‌نشستند. گفتم پسرش هستم. پرسید یک داداش هم داشتی شما، نه؟ گفتم بله. گفت درسش تمام شده؟ گفتم بله. آن یکی گفت به‌به به‌به. بعد گفت همون‌که خیلی حافظدوست بودن. بابا را می‌گفت. فکر کردم لابد دیگه. گفتم بله. پنج‌تا کتاب گرفتم، نُه تومن. بعد زدم بیرون. هوا خوب بود. سیگروس گذاشتم بخواند و رفتم تو پارک. خالی بود. سنگ‌فرش خیس بود و دو طرفش را برف گرفته بود. برفِ روی چمن‌ها دست‌نخورده بود و چراغ روش نور قرمز انداخته بود. دستم یخ کرد. پلاستیک کتاب‌ها را دادم این یکی دستم و آن یکی را بردم تو جیب. رفتم روی پل تو پارک که زیرش استخر یا دریاچه است. چراغ‌های چرخ‌وفلکِ خالی روشن بود و تو استخر می‌لرزید. فکر کردم کاش دوربینم پیشم بود، یعنی کاش دوربینی پیشم بود که می‌شد باهاش این صجنه را درآورد. پارک خالی بود و سیگروس می‌خواند. فکر کردم اگر فیلم بودم موسیقی متنم باید همین آهنگ می‌شد، فکر کردم جای گاس ون‌سنت خالی که با دوربینش بیفتد دنبالم. هیچ‌کس نیفتاد دنبالم. تا خانه پیاده رفتم که راهی هم نیست. زنگ در را زدم کسی باز نکرد. دست کردم تو جیبم کلیدم نبود. زنگ زدم به داداشم گفت ما رفتیم کت‌و‌شلوار ببینیم برای مراسم -که رو هواست- تو نمی‌آی؟ خودم را تصور کردم کت‌وشلوار پوشیده، در نقش برادر داماد. بسیار مضحک. قطع کردم. زنگ زدم بگویم برات سی‌بل گرفتم. گفتم خونه‌ای؟ گفت آره ولی دارم شام می‌خورم. وا رفتم. خداحافظی نکرده، قطع کردم. پیچیدم تو خیابانمان، ماشین‌ها ایستاده‌بودند پشت چراغ قرمز. And They Have Escaped From Darkness تو گوشم بود. زنگ زد گفت چی شد، گفتم هیچی. قطع کردم.

۸ نظر:

  1. ها؟ مراسم؟ پس لازم شد فیس بوک اخوی رو از این به بعد با دقت بیشتری دنبال کنم!

    پاسخحذف
  2. من مخلص برادر دامادم،دربست!

    پاسخحذف
  3. معین من یه آناکارنینا دارم که نمی خوامش
    می خوایش؟

    پاسخحذف
  4. نمی دونم چرا همش حس می کردم این جارو یه دختر می نویسه...

    پاسخحذف
  5. به معین:
    یکی دو هفته صبر کنی بهت می رسونم

    پاسخحذف
  6. آنا كارنينا .... يادش به خير .... اعصاب مي خواهد خواندنش ...

    پاسخحذف