دوران راهنمایی جزء شاخهای مدرسه بودم، یعنی عزیزدُردانه بودم و سرمایهی مدرسه به حساب میآمدم. وقتی آمدم دبیرستان دیگر شاخ نبودم؛ خوب بودم، معمولی. درس نمیخواندم، ولی مشکل خاصی هم نداشتم، میگذشت. سالِ کنکور نسبت به خودم درس خواندم و آمدم این خرابشدهای که الآن هستم. فکر میکردم میتوانم با سیستم هروقتلازمشددرسبخوان پیش بروم و نتیجه بگیرم. فکر میکردم کار نشد ندارد. تا ترم دو تقریبن اینطور بود. کم درس میخواندم و نتیجه میگرفتم. اما ما میدانیم که در این دنیا هیچ چیز ثابت نمیماند و نماند. ترم سه ده واحد ده شدم و فهمیدم ممکن است کار نشد پیدا کند. ترم بعد سر کلاس رفتم و برای امتحانها هم بد نخواندم ولی اوضاع بدتر شد. یعنی خب از همان اولش فهمیدم که اگر بخواهم نمرهی درستوحسابی بگیرم باید زیاد درس بخوانم و کلن کار دیگری جز درسخواندن نکنم که این گزینه خیلی راحت حذف شد؛ نمره میخواستم چی کار؟ میدیدم که بقیه با چند روز قبل از امتحان درسخواندن نمرهی معمولی میگیرند و فکر میکردم من هم میتوانم. ولی نتوانستم. در تمام این مدت نتوانستم، نتوانستم نمرهی معمولی بگیرم. تنها خواندم، گروهی خواندم، گفتم یکی بهم درس بدهد؛ نشد، نتوانستم. خیلی وقتها بلد بودم و سر جلسه ریدم، خیلی وقتها هم فکر میکردم بلدم و سر جلسه فهمیدم بلد نیستم. کلن هیچوقت نشد نخوانده بروم سر جلسه، ولی زیاد شد که سر جلسه چیزی نداشته باشم بنویسم. مثلن همان ترم چهار طراحیاجزا را فکر کنم با هفتهشت افتادم، یادم هست سر جلسهی پایانترم هیچی نداشتم بنویسم. رفتم اعتراض کنم شاید یک نمرهای دستم را بگیرد و یکجوری پاس شود. استاده مثل اسپنسر پیره که هی به هولدن میگفت «آخه ببین هیچی ننوشتی، هولدن» برگهام را ورق زد، داد خودم ورق زدم و هی گفت آخه ببین هیچی ننوشتی، راست هم میگفت بندهی خدا. عینِ این سه سال آخر هر ترم برنامه همین است؛ از اتاقِ این استاد میروم اتاق آن یکی، از نصیحت یکی به محلِ سگ گذاشتن دیگری، از این تحقیر به آن یکی؛ و چیزی تغییر نمیکند. نتیجهی اینها شده اعتماد به نفسِ به صفر رسیدهی من، کارهایی که نشد پیدا کرده، آدمی که جرأتِ کارهای بزرگ ندارد، همیشه میترسد نتواند و معمولن نمیتواند.
مرتبط:
«ما این حس را که هر هفته می توانیم به پیروزی برسیم را از دست دادیم. وقتی چنین حسی را از دست میدهی، بازیافتن این حس کار بسیار سختی است.»/ فرانک لمپارد
ببین اوضاع منم یه جورایی همینه با این تفاوت که هنوز وقتی بخونم جواب می گیرم. اشکال کارم این بود که
پاسخحذفتا وقتی کنار رشته ی بی ریختم (منم فنی می خونم) کار خوبی (مثه خوندن رمان یا ...) نمی کردم اصن تمرکز درست و حسابی نداشتم. هیچ جوره با هزارساعت خوندنم جواب نمی داد. باید وقتت رو تنظیم کنی، کتابای کوچیک رو اصن برا امتحانا ساختن ;)
همه اونایی که قصه شون اینه، آخرش میرن وبلاگ نویس میشن.
پاسخحذفدوستت دارم، به خاطر همه ی نمره های "ده"ی که مثل خودت گرفتم و می گیرم!
پاسخحذفبه نظر من کتابای حجیمم برا امتحانا ساختن!ولی جدا ازین حرفا درس خوندن تو دانشگاه یه قلقی داره.به هوش و استعدادو علاقه و اینا هم ربط نداره.من خودم کسی ام که تو سابقه تحصیلیم هم ترم مشروطی دارم هم ترم معدل بالای 16.الان هم تو فوق یه جورایی با همون سیستم شب امتحان و نذرو نیاز می گذرونم.معمولا با خوندن جزوه و سوالای ترمای پیش پاس میشه.نشدم به جهنم.یکی رو میشناسم هنوز لیسانسش گرو پاس کردن یه معادلات 3 واحدیه.اعتماد به نفسشم خداست.مثه این شاگرد اول ننرا نباشین که همه چی رو با معیار نمره می سنجن!احتمالا قلقش دستتون نیومده.ارجاع میدم به اون داستان سلینجر که احتمالا خودتونم خوندین(داستان قلق تو مجموعه نغمه غمگین من) ;-)
پاسخحذفقبول دارم حرفتو که کاملن قلقیه سین.
پاسخحذفاز دانشگاه که فارغ التحصیل بشی، یکم بهتر میشی...
پاسخحذفمتاسفانه جو دانشگاه همیشه همین جوریه...
فقط خدا خدا کن که توی کاری که پیدا می کنی این حس بهت دست نده که دیگه جای تعمیر نداره...
هیچوقت نتونستی بفهمی چرا اینطوری شد؟ من نمیتونم درکت کنم چون به نظرم نمیاد که خنگ باشی درنتیجه باید راهی وجود داشته باشه که این حالت ناراحتکننده رو نداشته باشی. حتما یک ایرادی یکجایی توی روشت هست وگرنه مگه این درسا چی دارن که نشه نمره حداقل معمولی گرفت؟
پاسخحذفالبته این درسا سختن. ولی نمیفهمم جدی. هر چی بیشتر میگذره، بیشتر نمیفهمم
پاسخحذفهيه. چه همه شبيه من بود اين.
پاسخحذفبعد ديدي كلن ميبيني افتادي تو يه قضيه يي كه هي ميخوان بهت بگن هيچي نبودي بابا.
من از بعد واحد عكاسي دو دانشگام اين بلا سرم اومد و درس هم نشد
منم فنی خوندم. طراحی اجزا 1 رو هم با 8.5 افتادم!این تجربه برای همه آدمایی که نمی تونن تو دانشگاه عین رباط صب تا شب فقط بشینن سر درس آشناس.من که شب امتحان رسما ویارونه کتاب می گرفتم !!!
پاسخحذففک می کردم مشکل از منه می رفتم سر جلسه به بقیه نگاه می کردم می گفتم اینا اینجا چیکار میکنن من اینجا چیکار می کنم باید زود زود همه چی تموم شه حالیم نبود تا این برگه درست و حسابی پر نشه هیچی تموم نمیشه این منم که تموم میشم از برگه خالی وحشت داشتم از خود بی عرضم از مغزم سر جلسه هنگ می کرد یاد دختر چی چی خانم می افتادم که بورس دکتراشو گرفته یاد دوستام که میذارن میرن یاد شکستام یاد نشده ها به قول نیچه همه ی چنان-بود ها میرفت رو اعصابم دیفالت مغزی گرفتم تو کنکور ارشدم همینجور شد گند زدم...چرا من؟یعنی من؟واقعن من؟همه جمله ها اینجوری تو مغزم شروع می شد و آخرش به بازم نشد ختم می شد...
پاسخحذف