حسی که وقتی چیزی ازم چاپ میشود دارم شبیه به همان حسی است که وقت رقصیدن دارم؛ نمیتوانم از خودم ول شوم، همهاش دارم خودم را میان جمع میبینم، جوری که دیگران سیاهوسفیدند و من رنگی، دیگران در تاریکیاند و نور فقط من را تعقیب میکند، حس میکنم حرکت دستهام بیمعنی است؛ بیخودی اینور و آنور میروند و باز میشوند و بسته میشوند. حس میکنم همه بینندهی این شوی مسخرهی مناند، قضاوتم میکنند، بهم میخندند، هر حرکت دست و پا برام سخت میشود، سنگین میشوم، انگار به هر دستم وزنهای آویزان باشد.
مرضیه -که کاش زودتر آزاد شود- یک بار در گودر نوشته بود که خواب دیده اسمش بزرگ روی روزنامه چاپ شده و او دکه به دکه میدویده و روزنامهها را جمع میکرده که دیده نشود، اما زورش نمیرسیده. حالا که داستانم در شمارهی بهمن «داستان» چاپ شده، حسی شبیه به این دارم. مدام اسمم جلوی چشمم است و جملههای داستان را میشنوم. آنقدر به خودم نزدیکم که نمیتوانم خودم را قضاوت کنم، نمیدانم خوب نوشتهام یا نه، فقط حس میکنم هر چیزی که نوشتهام احمقانه است، بیمعنی است. دلم میخواست کلمههام محو میشدند، اسمم محو میشد.