هر بار که میبینمش تغییری کرده؛ موهایش داشت دوباره مشکی میشد، یک پرده چاقتر شده بود -دستها، دستهای کوچکِ تپل- و جای لنز عینک زده بود. با عینک بیشتر شبیه به تصویرِ بهروزنشدهی ذهنم شده بود، شبیه به همان دختر سال اول دانشگاهی که با هم میرفتیم مؤسسهای که به چهارنفر بدبختتر از خودمان مشاورهی کنکور بدهیم. در آشپزخانهی کافه ایستاده بودم -آشپزخانه آبی و کوچک بود، روی بُردش دستورهایی نوشته شده بود، چیزهایی برای یادآوری، دستخط بازیگوش بود و میشد حدس زد که نویسندهاش وقتِ نوشتن سعی داشته صمیمیت و باحالبودنش را هم به دستخط منتقل کند- نگاهش میکردم، چیزکیک را برید و روی بشقاب چید و در حبابیاش را گذاشت، گفت که نانتست بزرگ بگیرند بیارند، به همکارش که موهای فر داشت و سبیل داشت و عینکی بزرگ با قاب نازک سیاه داشت، گفت که به خیارها دست نزن، خودم رندهشان میکنم. سر لیمو را میکند و شیپور کوچکی توش میکرد، شیپور میچرخید، آبِ لیمو حباب میکرد و با فشاری کوچک کل دهانهی شیپور را میگرفت و خالی میشد توی ظرف. لیمویی دیگر. آن بیرون داشت تئاتری اجرا میشد و ما به زحمت صداش را میشنیدیم. لایههای صداهای نامفهوم آدمها، سکوت، سکوتِ من. کلن ده نفر آمده بودند تئاتره را ببینند و سه چهار نفر اجرایش میکردند. ماجرای تئاتره فکر کنم این بود که کارگردان تئاتری دیر به اجرا میرسد و نمیتواند برود تو. از همان پشتِ در -و در کافهتریای دم در تئاتر- توصیههای لازم را میکند (میخوام الان نور فید شه، چرا آهنگ پخش نمیشه؟) قصهی دیگری هم در جریان بود که انگار این بود: زنِ کارگردان با وکیلی روی هم ریخته بود و کارگردان نمیخواست طلاقش دهد. فکر کردم باید از دید زدنِ تصویر چلاندهشدن لیموها دست بردارم، چیزی بگویم. گفتم: «واسه چی آبلیمو میخوای؟» گفت: «شربت لیمو. موخیتو میگن؟» دستش را مکید. زخم شده بود و لیموها میسوزاندش. دوباره گشتم. باید چیزی گیر بیارم که بگویم و حرف ادامه پیدا کند، خط ممتدِ حرف. باید خودم را بچلانم که حرفی حبابکنان بزند بیرون. دوتا لیموی دیگر برداشت و حلقهحلقهشان کرد -وقتی دیدم لیمو برمیدارد خواستم کمکش کنم که دستش نسوزد، فکر کردم تا بخواهم دستم را بشویم و بگویم که بدهشان به من، کارش را کرده تمام شده و حرفِ من شده تعارفی بیات و بیرمق. تئاتره به جایی رسیده بود که انگار لپتاپی که قرار بود موسیقی تئاتر در تئاتره را پخش کند، خاموش شده بود و بازیگری که نقش کارگردان را بازی میکرد این بیرون داشت تو سر خودش میزد، زنگ زد به یکی و گفت الآن فلانی برایت آهنگ میزند و میکروفون را بگیر جلوی گوشی که همین بشود موسیقی متنِ اجرا و بعد صدای گیتار آمد -ارتعاش آرام سیمها به نوبت؛ تکرار، تکرارِ همان ریتم. فکر کردم بیچارهها حتمن این صحنهی مسخره در ذهنشان بوده و کلی فکر کردهاند که چهطوری بچپانندش توی تئاتر و یکی مثلن گفته میشود لپتاپ خاموش شود (لابد فقط همین یک لپتاپ هم آنجا بوده، شارژرش هم نبوده) صحنهی غمانگیزشان از فرط رقتآوری غمگینم کرد. پرسید: «چی کار میکنی معین؟» گفتم: «هیچی، میرم دانشگاه.»، «تموم نشده درسِت؟»، «نه هنوز.» تئاتره تمام شد، همان ده نفر دست زدند و یکی از اعضای گروه گفت که خیلی لطف کردید که شبِ چهارشنبهسوری آمدید کار ما را ببینید و در نهایت اجرای امشب را تقدیم کرد به تماشاگران.
وقتِ رفتن از بیرون از لابهلای میزها -رومیزیهای چهارخانهی قرمز و سفید، صندلیهای چوبی، خاطرهی گنگ کافهآنتراکت سوخته- دوباره نگاهش کردم. تکیه داده به پیشخوان، دست تکان میداد، پشتش انواع قهوه بود و تختهسیاهی بزرگ بالای سرش بود که مِنوشان بود. لبخند زد و باز دست تکان داد. بعد بیرون آمدم و پلهها پیچ خوردند و آسمان سفید پیدا شد. فکر کردم که اگر الآن، همینجا، آب شوم و لابهلای این کاشیها نفوذ کنم، چه میشود؟ اگر نبودم و خاطرهای چیزی هم از من نمیماند، چه میشد؟ چهار نفر کمتر میخندیدند، تو اعتماد به نفست بیشتر میماند، بابا کمتر عصبانی میشد، مامان خیالش راحتتر بود، دیگر چی؟ ابرها را نور قرمزی پاره کرد که از پشت ساختمانها بالا میآمد؛ آن بالا ترکید و قطرههایش پاشید، حس کردم قطرهها میریزند روی سرم.