سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۱

کِش

پدرم دیگر نه برایم اسطوره‌ای بلند قد است که وقت بازگشت از مدرسه از سر کوچه تشخیصش می‌دادم و نه آن مرد اخمویی که دوران دبیرستان هر روز دعوا می‌کردیم. حالا پیره‌مردی شده -بله، دیگر پیر شده- هم‌قدِ من، با موهای سفید پُری که اگر دقت کنی می‌بینی که فرق سرش کم‌پشت شده و موهای سفید پوست صورتی‌ فرق سرش را هاشور می‌زند. هنوز سر اعتقادهای خودش ایستاده و زندگی حداقلی‌اش را ادامه می‌دهد و چند وقت یک بار درباره‌ی مرگ خودش شوخی می‌کند و بعد می‌گوید که ما هر چی کرده‌ایم، واسه شما بچه‌ها کرده‌ایم وگرنه خودمان که چیزی نمی‌خواهیم. در این چند سال اخیر که بالأخره بابا برایم آدمی عادی شده، هدف زندگی‌ام بوده. یعنی هدفم این بوده که آخرش مثل او نشوم. به هیچ چیزی اعتقاد شدید نداشته باشم، در گوشه‌گیری زیاده‌روی نکنم و سخت نگیرم و خوش باشم. امّا هر چه بیش‌تر می‌گذرد، بیش‌تر می‌بینم که همانی قرار است بشوم که او هست، همان راهی را می‌روم که او رفت.
بابا همیشه برای دیگران مردی بوده قابل احترام و همین محترم‌بودنش فاصله‌اش را با دیگران زیاد کرده، من یادم نمی‌آید امّا حتمن خیلی وقت‌ها خودش آدم‌ها را از زندگی‌اش کنار گذاشته و دایره‌ی اطرافیانش را محدود کرده و آن‌قدر محدود کرده که فقط خانواده‌اش برایش مانده‌اند. احترام به آن شکل که برای من و امثال من بی‌معنی است ولی حس می‌کنم همان دیوار ضخیم نامرئی‌ای را  که بین بابا و دیگران وجود داشت، همان دیواری را که نمی‌گذاشت او با کسی صمیمی شود، من دارم دور خودم می‌کشم. هر چند وقتی از اصول مسخره‌ی خودم کوتاه می‌آیم و می‌بینم نمی‌توانم و برمی‌گردم توی همان چهاردیواری کوچک خودم. فرقش این است که بابا به دیوارهای خودش اعتماد دارد، من نه. بابا حداقل به خانواده‌اش اعتقاد دارد، من نه.  من همه‌ش دارم ارزش‌هام را از اوّل برای خودم تعریف می‌کنم و می‌سنجم و خراب می‌کنم و می‌سازم. امّا ته‌ش این است که دارم همان دیوار را دور خودم می‌کشم.
این شده که هر وقت به بابا نگاه می‌کنم، آینده‌ی خودم را می‌بینم. وقتی را می‌بینم که جاه‌طلبی‌ام کم شده و به زندگی کوچکم قانع شده‌ام، توانسته‌ام خودم را قانع کنم که همینی‌ام که هستم و باید به همین راضی باشم. حس می‌کنم آخر همه‌ی این شل‌کن سفت‌کن‌هایم، فرارهایم از او، این می‌شود که مثل او شوم، حالا نه دقیقن عین او، چیزی شبیه به او.

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۱

در امتداد اندوه

مامان، بابا، برادر بزرگ، زن برادر بزرگ با خود من می‌شویم پنج نفر که یکی دو هفته‌ای چند شب با یکی دو نفر زیاد و کم تو خانه‌ی پنجاه‌وهفت متری ما جمع می‌شویم. دیشب یکی از آن شب‌ها بود. ساعت یازده در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی من هر کدام یک ور چرت می‌زدند، یازده‌وربع گفتند بخوابیم و تا همه از چرت بیدار شوند و به رختِ خواب بروند شد دوازده. خاموشی دادند. دو نفر تو اتاق خوابیدند و دو نفر تو هال، من نفر سوم اتاق بودم. به رخت خوابم رفتم -یک بالش سفت و نازک با پتویی که جایِ تشک بود- یک قسمت House دیدم، برای اوّلین بار یکی توش نجات نیافت. متأثر نشدم. خوابم هم نمی‌آمد. فکر کردم یک قسمت دیگر ببینم امّا ساعت یک بود و دیر می‌شد. فکر کردم بنشینم یکی از In Treatmentهای قدیمی را دوباره ببینم، بیست دقیقه‌ای تمام می‌شود بعد می‌خوابم. جیک و ایمی را دیدم، هفته‌ی چهارم. رابطه‌ی جیک و ایمی در آن قسمت در آستانه‌ی فروپاشی بود، امّا جدایی برایشان بیش‌تر تهدید بود تا چیزی که واقعن بخواهند. اواخر قسمت جیک یک‌هو حس می‌کند همه چیز واقعن دارد تمام می‌شود، می‌زند زیر گریه. می‌دیدم که چه‌قدر شکننده شده. احساساتِ آدم برای من شبیه به آدامس است. یک‌جوری که یک وقت‌هایی کش می‌آید و نازک می‌شود و باز کش می‌آید و نازک‌تر می‌شود و اگر باز هم کش بیاید پاره می‌شود، امّا ممکن است همان حالت کش پیدا کرده را آن‌قدر جویدش تا یک‌جوری سرو‌تهش هم بیاید. به هر حال جیک در آن لحظات نازک‌ترین حالت‌هایش را تجربه می‌کرد. خوابم نمی‌آمد. چند هفته بعد جیک تنها می‌آید. از مامان و باباش حرف می‌زند، از این‌که موزیسین‌شدنِ او چه‌قدر برای شخصیت آکادمیک و علمی آن‌ها خفت‌آور بوده. هنوز که هنوز است بابا به من می‌گوید نمی‌خواهی کتاب‌های جدی هم بخوانی؟ بعد مثلن کتاب‌های سروش را مثال می‌زند، یا ملکیان و سریع اضافه می‌کند که برادرت هم‌سنِ تو بود... یک بار نظر کُلی‌ام را درباره‌ی مقوله‌ی روشن‌فکری دینی گفتم نزدیک بود دعوا شود، بی‌خیال شدم. کلن همیشه حس می‌کنم تا دعوا با بابا یک گام فاصله دارم. یا مامان بارها گفته که می‌ارزد این‌قدر وقت می‌گذاری سر داستان و این‌جور چیزها؟ حتا چندبار هم اشاره کرده که به مسائل جانبی بیش‌ازحد اهمیت می‌دهم. در همان قسمت پل از جیک می‌پرسد که آیا fall out of love شده؟ جیک می‌گوید که نمی‌دونه، از کجا باید بدونه؟ تا حالا عاشقِ یه نفر شده، زنش، اصلن نمی‌دونه fall out of love شدن چه‌جوریه. بعد پل می‌گوید که غم بزرگی توشه، واسه این‌که می‌فهمی چی از دست رفته و کم‌کم میل به ارتباط برقرار کردن رو از دست می‌دی. دیشب که این دو قسمت را دیدم، پرتاب شدم به چند هفته‌ی اوّل امسال، همه‌ی حس‌های متناقض، بی‌حوصلگی‌ها، اضطراب همیشگی، غم بزرگش را به طور فشرده حس کردم. نازک شدم، خیلی نازک شدم. فهمیدم که آن چند هفته چه‌قدر ته‌نشین شده، حس کردم همیشه زیر پوستم هست و دنبال بهانه است که بزند بیرون. دیشب خواستم همه‌ی این‌ها را بنویسم، امّا ممکن بود صدای تایپ بابا را بیدار کند و تا صبح خوابش نبرد. در همان‌حال که بالش سفت را می‌چرخاندم، تا می‌کردم، پشت‌ورو می‌کردم خودم را با همین‌ها که الآن نوشتم سرگرم کردم که از آن نازک‌تر نشوم. یعنی فکر کردم که ماجرا را از کجا شروع کنم، از عید شروع کنم؟ از دیشب شروع کنم؟ الآن هم باید حاضر شوم برویم خانه‌ی دایی بابا که برایمان از برنامه‌ی این هفته‌ی نوری‌زاده بگوید و تأکید کند که پوزه‌ی حاکمیت را به خاک مالید و این‌ها مستأصل شده‌اند که چه کارش کنند، بعد هم کل فامیل جمع می‌شوند خانه‌ی دایی‌م. شوهرخاله‌ام خاله‌ام را مسخره می‌کند و پسرخاله‌ام هم زیر گوشم می‌خواند که فردا شب ژرمن‌ها پوزه‌ی انگلیس را به خاک خواهند مالید و نمی‌دانم چه و چه. البته این پسرخاله‌ام خودش بحث جداگانه‌ای است که فرصت شد در منبرهای بعدی درباره‌اش خواهم گفت.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۱

But Something Is Happening Here And You Don't Know What It Is

از کنکور به این‌ور، همه‌ش دارم تلاش می‌کنم برگردم به روال عادی زندگی‌ام. این‌که این «روال عادی زندگی» دقیقن چیست را خودم هم درست نمی‌دانم. منظورم چیزی است که دلم نامحسوس به آن گرم است، یک‌جور روزمرگیِ پذیرفته‌شده. احتمالن منظورم این است که بالا و پایین نداشته باشم، بروم دانشگاه، برگردم خانه، کتاب بخوانم، شب اگر فوتبال بود ببینم و اینترنت‌گردی کنم و خوب هم بخوابم، جوری بخوابم که حس کنم خوابیده‌ام (دوباره شب‌ها خواب می‌بینم، خواب‌هایی شلوغ و پُرماجرا که اگر مرحوم فروید زنده بود از شنیدنشان به خود می‌بالید. هر چه هیجان قرار است زندگیم داشته باشد وقتِ خواب به سراغم می‌‌آید. صبح که از خواب بیدار می‌شوم خواب به سرعتم ازم دور می‌شود و یادی گنگ از آن در ذهنم می‌ماند). تا حالا هر وقت حس کرده‌ام روالِ عادیِ زندگی در دست‌رسم است چیزی از جایی افتاده و کاسه‌وکوزه‌ام را شکسته. احتمالن وقتی دلم خوش بوده به روال عادی زندگی اتفاق‌هایی داشته می‌افتاده و من حواسم نبوده و یک‌هو با نتیجه‌اش روبه‌رو شده‌ام. مثل کلیشه‌ی فیلم‌ها که اگر شخصیت اصلی یک شب از خانه دور باشد و خوش بگذراند، حتمن وقتی برمی‌گردد خانه یک بلایی سر خانه و خانواده‌اش آمده.

ساکت‌ترین روزهای چند وقت اخیرم را می‌گذرانم. آدم‌های زیادی را در طول روز نمی‌بینم (میلی دو طرفه به ندیدن)، کم چت می‌کنم و کم اس‌ام‌اس می‌زنم و کلن متعجبم از این‌که قبلن این کارها را می‌کردم. قبلن چی داشتم بگویم؟ چی می‌گفتم؟ اگر نمی‌گفتم چی می‌شد؟ واقعن چیزی نمی‌شد. قصد داشتم وبلاگم را هم مرتب بنویسم اما هر وقت شروع کردم به نوشتن حس کردم دارم چرندیات می‌بافم. الآن گفتم بگذار ببافم، بگذار وسواسم کم شود و شروع کنم به نوشتن.
الآن رفتم چای گرم کردم که می‌شود پنجمین چای امروزم. باب دیلن «Ballad of A Thin Man» می‌خواند.