پدرم دیگر نه برایم اسطورهای بلند قد است که وقت بازگشت از مدرسه از سر کوچه تشخیصش میدادم و نه آن مرد اخمویی که دوران دبیرستان هر روز دعوا میکردیم. حالا پیرهمردی شده -بله، دیگر پیر شده- همقدِ من، با موهای سفید پُری که اگر دقت کنی میبینی که فرق سرش کمپشت شده و موهای سفید پوست صورتی فرق سرش را هاشور میزند. هنوز سر اعتقادهای خودش ایستاده و زندگی حداقلیاش را ادامه میدهد و چند وقت یک بار دربارهی مرگ خودش شوخی میکند و بعد میگوید که ما هر چی کردهایم، واسه شما بچهها کردهایم وگرنه خودمان که چیزی نمیخواهیم. در این چند سال اخیر که بالأخره بابا برایم آدمی عادی شده، هدف زندگیام بوده. یعنی هدفم این بوده که آخرش مثل او نشوم. به هیچ چیزی اعتقاد شدید نداشته باشم، در گوشهگیری زیادهروی نکنم و سخت نگیرم و خوش باشم. امّا هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر میبینم که همانی قرار است بشوم که او هست، همان راهی را میروم که او رفت.
بابا همیشه برای دیگران مردی بوده قابل احترام و همین محترمبودنش فاصلهاش را با دیگران زیاد کرده، من یادم نمیآید امّا حتمن خیلی وقتها خودش آدمها را از زندگیاش کنار گذاشته و دایرهی اطرافیانش را محدود کرده و آنقدر محدود کرده که فقط خانوادهاش برایش ماندهاند. احترام به آن شکل که برای من و امثال من بیمعنی است ولی حس میکنم همان دیوار ضخیم نامرئیای را که بین بابا و دیگران وجود داشت، همان دیواری را که نمیگذاشت او با کسی صمیمی شود، من دارم دور خودم میکشم. هر چند وقتی از اصول مسخرهی خودم کوتاه میآیم و میبینم نمیتوانم و برمیگردم توی همان چهاردیواری کوچک خودم. فرقش این است که بابا به دیوارهای خودش اعتماد دارد، من نه. بابا حداقل به خانوادهاش اعتقاد دارد، من نه. من همهش دارم ارزشهام را از اوّل برای خودم تعریف میکنم و میسنجم و خراب میکنم و میسازم. امّا تهش این است که دارم همان دیوار را دور خودم میکشم.
این شده که هر وقت به بابا نگاه میکنم، آیندهی خودم را میبینم. وقتی را میبینم که جاهطلبیام کم شده و به زندگی کوچکم قانع شدهام، توانستهام خودم را قانع کنم که همینیام که هستم و باید به همین راضی باشم. حس میکنم آخر همهی این شلکن سفتکنهایم، فرارهایم از او، این میشود که مثل او شوم، حالا نه دقیقن عین او، چیزی شبیه به او.
بابا همیشه برای دیگران مردی بوده قابل احترام و همین محترمبودنش فاصلهاش را با دیگران زیاد کرده، من یادم نمیآید امّا حتمن خیلی وقتها خودش آدمها را از زندگیاش کنار گذاشته و دایرهی اطرافیانش را محدود کرده و آنقدر محدود کرده که فقط خانوادهاش برایش ماندهاند. احترام به آن شکل که برای من و امثال من بیمعنی است ولی حس میکنم همان دیوار ضخیم نامرئیای را که بین بابا و دیگران وجود داشت، همان دیواری را که نمیگذاشت او با کسی صمیمی شود، من دارم دور خودم میکشم. هر چند وقتی از اصول مسخرهی خودم کوتاه میآیم و میبینم نمیتوانم و برمیگردم توی همان چهاردیواری کوچک خودم. فرقش این است که بابا به دیوارهای خودش اعتماد دارد، من نه. بابا حداقل به خانوادهاش اعتقاد دارد، من نه. من همهش دارم ارزشهام را از اوّل برای خودم تعریف میکنم و میسنجم و خراب میکنم و میسازم. امّا تهش این است که دارم همان دیوار را دور خودم میکشم.
این شده که هر وقت به بابا نگاه میکنم، آیندهی خودم را میبینم. وقتی را میبینم که جاهطلبیام کم شده و به زندگی کوچکم قانع شدهام، توانستهام خودم را قانع کنم که همینیام که هستم و باید به همین راضی باشم. حس میکنم آخر همهی این شلکن سفتکنهایم، فرارهایم از او، این میشود که مثل او شوم، حالا نه دقیقن عین او، چیزی شبیه به او.