چند روز پیش سر ناهار با همکار بحثِ آفیس شد. داشتم ازش میپرسیدم سریال شبیه به آفیس ندیدی اخیرن؟ گفت من که نشستهم دارم دوباره آفیس میبینم، حالم به هم میخوره از خودم انقدر آفیس دیدم. بعد گفت خیلی با مایکل همذاتپنداری میکنم. گفتم چرا؟ تو که سالمی. واقعن هم به نظرم سالم میآید. بعد گفتم مایکل خندهداریش واسه اینه که میخواد محبوب باشه، دوستش داشته باشن. نمیدونه چهطوری. هی با مزهبازی درمیآره، تلاشهای مذبوحانه میکنه. چند ثانیه هیچی نگفتیم که لقمههایمان را بجویم و بدهیم پایین. گفتم آره خب، الان که فکرشو میکنم میبینم منم باش همذاتپنداری میکنم. آدم اگه جلوی خودشو نگیره، همونقدر رقتآور میشه. همکار گفت بحثِ جلوگیری نیس، بحث اینه که این چاهه چقدر عمیقه. چقدر باید پُرش کنی. گفتم آفیس بدبختتر از مایکلم داشت، اون زنه بود، مارگارت بود اسمش؟ همون که یه بار اومد جلوی مایکل لخت شد. بعد دوتایی به آن صحنه و بدبختی مارگارت یا هر کس دیگری که اسمش یادمان نمیآمد، خندیدیم.
جمعه، آبان ۳۰، ۱۳۹۳
پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۳
ترسهایم
چندتا چیز پراکنده توی ذهنم هست که میخواهم بگویمشان. مطمئن نیستم بتوانم به هم ربطشان بدهم اما چندان هم به هم بیربط نیستند.
×××
صمیمیترین دوستم از ایران رفت. خیلی دارم سعی میکنم قضیه را رمانتیک نکنم و نیفتم به دلسوزی برای خودم اما واقعن نمیدانم از این به بعد با جای خالیاش چه کار کنم. برای من که دایرهی ارتباطاتم بسیار کوچک است و کلن دو سه نفر تویش جا میشوند، رفتنِ یک نفر یعنی خالیشدنِ بخش زیادی از زندگی. دو سه هفته قبل از رفتنش بهش گفتم میخواهم باهات حرف بزنم، آمد اینجا و حرف زدیم. یعنی نشست دقیقن روبهروی اینجایی که من الان نشستهام. هوا داشت خنک میشد، آفتاب کجتر میتابید و دمِ غروب نور نارنجی افتاده بود روی صورتش. خواستم ازش عکسی بگیرم که آن لحظهها را ثبت کنم تا یک وقتی مثلِ الآن برایم زنده شوند اما همهی عکسهایم بد از آب درآمد. بهش گفتم نگرانم، نگرانم دیگر نتوانیم با هم حرف بزنیم، از هم پرت بیفتیم، نگرانم از این به بعد فقط تیتر اخبار هم را دنبال کنیم، نگرانم یک روزی برسد که دیگر به هم راه پیدا نکنیم، یا راه پیدا کنیم و ببینیم رسیدهایم به جایی کاملن غریبه. دیدم او هم به این چیزها فکر کرده، گفت آنقدر دغدغهی مشترک داریم که از هم پرت نیفتیم، گفت این مرحلهی تازه لزومن بد نیست، شاید حتا بهتر هم باشد. دلم نمیخواهد از اینها شود که یک پایشان ایران است و یک پایشان یک جای دیگر، از اینها که از ایران رفتهاند اما از ایران نکندهاند، از اینها که فقط فیزیکی در ایران نیستند اما عملن در ایران زندگی میکنند، از اینها که دوپاره شدهاند. اما اگر نخواهد با ایران زندگی کند، باید از من هم بکند، نه؟
وقتی ازش خداحافظی کردم گریه نکردم. تا چند ساعت بعدش هم که خوابیدم همه چیز عادی بود. فقط یک عکس ازش گذاشتم اینستاگرام و زیرش نوشتم: «you'll be missed» عکس مالِ آن روزی بود که با هم رفتیم موزهی هنرهای معاصر، نمایشگاه چاپ و اینها. پشتش به من است و دارد به نقاشی روی دیوار نگاه میکند، از همین عکسهاست که در مدت نمایشگاه همه یکی ازش هوا کرده بودند. عکس را آپلود کردم و خوابیدم. یکی دو ساعت بعد با ویبرهی موبایل پا شدم، عکسی برایم فرستاده بود در همان وضع، از پشتِ من، روبهروی تابلویی دیگر در همان نمایشگاه. دستِ لاغرم از آستینِ کوتاهم بیرون آمده و رفته توی جیب. بغضم ترکید. یک طرفِ بالش خیس شد، بعد آن یکی طرفش هم خیسِ خیس شد. و درنهایت دوباره خوابم برد. بعدِ مدتها عمیق خوابیدم و صبح که بیدار شدم سنگین نبودم. یکجور حسِ رهایی داشتم.
×××
کتابم بالاخره مجوز گرفت. احتمالن تا چند ماه دیگر چاپ میشود. ازش میترسم. خیلی وقت است دوباره نخواندهامش و بهشدت نگرانِ روزی هستم که نسخهی نهاییاش را باید نمونهخوانی کنم. میترسم آن موقع حالم ازش به هم بخورد. عجیبِ ماجرا اینجاست که خیلی بود ازش نترسیده بودم و به این اطمینان رسیده بودم که کارِ درستی دارم میکنم، به این رسیده بودم که باید چاپش کنم تا در ذهنِ خودم و دیگران بهعنوان نویسنده تثبیت شوم. به این رسیده بودم که آنقدر خوب هست که بقیه هم از خواندنش لذت ببرند. الآن اما شک دارم.
×××
داشتم میزگردی میدیدم دربارهی «نویسندهی نویسندهها». دربارهی نویسندههایی بود که انگار مخاطبشان محدود است به خودِ نویسندهها، نویسندههایی که «لذتِ ادبی» میدهند. برایم جالب بود که این موضوع اینقدر برایشان جدی است و اصلن نکوهشش نمیکنند. یکجایش جومپا لاهیری گفت نویسندهی نویسندهها کسی است که شور و شوق، بکری و شخصیبودنِ کتابِ اولش را حفظ میکند. گفت شما تا وقتی کتاب اولتان را چاپ نکردهاید، هنوز خودتان هم نمیدانید نویسندهاید، برای خودتان مینویسید و به خواننده فکر نمیکنید، به بازار نشر فکر نمیکنید، همه چیز لذتبخش است اما بعدش باید به همهی این چیزها فکر کنید، خودتان می دانید که نویسندهاید، بقیه هم میدانند نویسندهاید. و دیگر نمیتوانید صرفن برای خودتان بنویسید، نوشتنتان دیگر شخصی نیست. این شروعِ ترسم از کتابم بود. (فرض کنیم که بازار نشر ایران هم آنقدر فیلترِ قوی دارد که با یک کتاب، کسی میتواند ادعای نویسندگی کند، فرضِ بعیدی است البته) ترس از اینکه شاید دیگر نتوانم از نوشتن، از آزادانه نوشتن، لذت ببرم.
×××
ترس فلجکننده است، ترس از تناقض از خودِ تناقض فلجکنندهتر است. حس میکنم باید تناقضها را ببینم و بشناسم. دارم به این میرسم که اتفاقن تناقض میتواند پیشبرنده باشد، نمیدانم هر کدامِ اینهایی که گفتم چهجوری پیش میروند اما حس میکنم اگر حواسم بهشان باشد، میتوانند باعث شوند درجا نزنم. حالا امیدوارم یک روزی حسم درست از آب دربیاید و بتوانم ازش دقیقتر بنویسم.
پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۳
It's just about words, when words are wordless
فکر میکنم مشکل از وقتی شروع شد که ریتم زندگیام به هم خورد، ریتم بیرونی زندگی سریعتر از روال عادی زندگی من شد. دیدم همهاش دارم میدوم تا برسم به ریتم بیرون و از اتفاقات و ددلاینها جا نمانم. باید همزمان که به کارم میرسیدم، از دانشگاه غافل نمیشدم، برای همان سه چهار دوستی که برایم مانده وقت میگذاشتم و به خانواده هم میرسیدم و در نهایت، همین چند وقت پیش، یکهو خوردم به اینکه دیگر هیچ وقتی برای خودم ندارم، دیگر تنهاییام را ندارم، و اگر هم یکوقتی فرصت شود تنها بمانم، گیج میشوم که حالا باید چه کار کنم. نتیجهی اینها عدم تعادل است و یکجور خستگی مزمن که هی فشار میآرد و خودم نمیفهمم دارد فشار میآرد. مدتهاست با کسی درستوحسابی حرف نزدهام و همان چند وقتی هم که میشد حرف بزنم، ناتوان بودهام از حرفزدن؛ چیزهایی کلی و نامفهوم به هم بافتهام، تتهپته کردهام.
آدم خیلی وقتها فکر میکند اطرافیانش سرمایهاش هستند، فکر میکند اگر یک جایی گیری برایش پیش بیاید، دو نفر هستند که کنارش باشند؛ اما وقتی چیزی پیش میآید آنقدر درگیرش میشود که خودبهخود فاصلهاش با همان سرمایههایش زیاد میشود، از آنها دور میشود، میرود توی خودش، سخت میشود و منتظر میماند، منتظرِ دریچهای به بیرونِ خودش. لااقل من که اینطوریام. من در نهایت میفهمم کاری از دست «سرمایهها» برنمیآید، خودمام که باید برای خودم کاری کنم، باید یک کم تنها باشم تا از پسِ خودم برآیم. بعد، وقتی اوضاع مثل الآن باشد که ریتم زندگی بههم خورده و تنهاییام را از دست دادهام، گیج میشوم و حیران میمانم. راه برگشت غبارآلود میشود، محو، دور از دسترس.
چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۳
مضارع استمراری
فرید هجده روز ایران بود و رفت. در این دو سال که از نزدیک ندیده بودمش، فرم صورتش عوض شده بود؛ استخوانیتر شده بود و مردانهتر، دیگر هیچ اثری از تپلیِ بچگیهایش توی صورتش نبود. شده بود مردی جاافتاده، دانشجوی دکترایی سختکوش، آدمی که با اعتماد به نفس حرف میزند و بر خلافِ خودِ چند سال پیشش و منِ حالا، میتوانست با آدمها از در صلح وارد شود، اشتراکی پیدا کند و باهاشان حرف بزند. من ناظرِ اینها بودم. ناظر صرف. ناظرِ برادرِ بزرگشدهام. و همیشه کسی بود، همیشه کلی آدم بود که فرید باید میدیدشان. ما با هم حرف نمیزدیم، چون من توی جمع نبودم، من فقط ناظرِ او بودم. در تمام این هجده روز، فقط دو سه ساعت با هم حرف زدیم. یک شب که دوستانش را دعوت کرده بود خانهی من، شب، آخر شب که آنها رفتند و ما خسته و خوابآلود وِلو شده بودیم، بهم گفت: «معین، من دو ساله ندیدمت. اسکایپی هم که نمیشه درست حرف زد. نمیدونم چی کار میکنی. چی کار میکنی؟ زندگیت چطوره؟» بعد گفت: «تو اسکایپ شوخی
میکنی، حرف میزنی، همین الان حرف میزنی، چرا تو جمع انقدر ساکت میشی؟» نتوانستم جواب سؤالهایش را بدهم. باید همهی این دو سال را فشرده میکردم در یک ساعت حرف. همهی فعلهایم مضارع استمراری بود؛ میروم سرِ کار، پروژهام پیش میرود، خانهام اینجاست، میخواهم فلان کار را بکنم، تو چطور؟ کلی حرف جا ماند، فرید رفت، همدیگر را بغل کردیم و گفتم: «سال دیگه هم رو میبینیم، یا اینجا یا اونجا.»
خوشترین که نه، اما یکی از خوشترین روزهای زندگی من سالِ آخری بود که فرید ایران بود. هنوز دانشجوی لیسانس بودم. شبها با هم فیلم میدیدیم و دربارهشان حرف میزدیم. با هم هانهکه دیدیم، با هم پارانوئید پارک دیدیم و وقتی تمام شد برگشتیم دوباره از اول مرورش کردیم، با هم آلمادووار دیدیم، «دشتِ گریان» دیدیم و تهاش بغض کردیم. یادم میآید یک شب نصفه شب از خواب پا شدم و دیدم فرید نشسته روی اوپن و «مادام بوواری» میخواند، یادم میآید که این اواخر که پیپ گرفته بود، شبها بساطِ پیپش را علم میکرد و من هم چند پُک میزدم و همهی اینها در این هجده روز یادم میآمد و یادم میانداختند که دیگر او را آنطوری -نشسته روی اوپن، در حالِ خواندن کتابی- نخواهم دید، دیگر رابطهمان آن کیفیت را نخواهد داشت؛ برادرم، همبازیِ کودکیام، الگوی نوجوانیام و دوستِ جوانیام، دیگر در زندگیِ روزمرهی من نخواهد بود؛ هرچند میدانستم هم او ناظر من خواهد ماند و هم من ناظر او، اما این را هم میدانستم که چیزی از بین ما رفته، و باز نخواهد گشت، حتی اگر فرید بازگردد.
جمعه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۳
من کتاباولی هستم، خوشحال نیستم
صبح بیدار شدم و شروع کردم به بازنویسی داستانم. باید ازش پرانتززدایی میکردم و وسط این کار چندتا جمله هم بهش اضافه کردم. کلن نیمساعت سهربع طول کشید، ولی عجیب خستهام کرد. فکر کنم برای اینکه بعد از دو سه ماه هنوز آنقدر ازش فاصله نگرفتهام که خوانندهی صرفش باشم. میتوانستم ردِ خودم را توش ببینم و تا وقتی ردِ خودم را در داستانهایم میبینم نمیتوانم ازشان لذت ببرم، روبهرویی با آنها سخت میشود.
اولِ هفته هم رفتم قرارداد بستم که داستانهایم چاپ شوند. اولش خیلی خوشحال بودم که اینقدر سریع تأییدش کردهاند و این پروسهی فرساینده کمی کوتاهتر میشود و احتمالن سروشکلِ خوبی خواهد داشت، اما حالا چند روز است نگرانم. آخرین باری که خواندمشان، هیچ نمیفهمیدم چهطورند. آنقدر خوانده بودمشان که دیگر فقط برایم یک مشت کلمه بودند. کلمه به فیزیکیترین شکل ممکن. از آن روز هم نشستهام هی مصاحبههای نویسندهها را میخوانم که یاد بگیرم چطور باید حرف بزنم که هم تو ذوق مصاحبهگر نخورد و هم نیفتم به حرفهای کلیشهای. هنوز به فرمولی نرسیدهام، فکر هم نکنم برسم، بهنظرم باید به صادقانهترین شکلِ ممکن حرف زد، چون چیزی که در مصاحبهها اذیتم میکرد، بیش از هر چیز، تلاش مذبوحانهی نویسنده بود برای باسواد جلوهدادنِ خودش. خارجیها راحتتر حرف میزنند، همهشان بهقدر کافی باسواد هستند، اثرشان استانداردِ مشخصی دارد و دغدغهی این ندارند که سوادشان را توی چشم کنند یا از اثرشان دفاع کنند.
این پروسهی چاپ که یک سالی میشود درگیرش هستم و دیگر حوصلهام را سر برده، در نهایت کمی از وسواسم کم کرده. وسواسِ عالیبودن، بینقصبودن و هیچوقت هم عالی و بینقص نبودن. یعنی خیلی وقتها فکر میکنم که نمیشود بنشینی توی خانه بنویسی و انتظار داشته باشی پیشرفت کنی. باید بتوانی به تعادل برسی میان آنچه خودت میخواهی و آنچه خوانندهها میخواهند. این تعادل هم لزومن بد نیست. نمیخواهم بگویم باید از ارزشهایم کوتاه بیایم یا هر مزخرفی چاپ کنم، اما دارم یاد میگیرم شُل کنم، حالا اینکه کجا باید شل کرد و کجا نه، دغدغهی من هست ولی حرف الانِ من نیست. مثلن فکر میکنم تجربهی شکستِ ادبی آنقدرها هم فاجعه نیست، اینکه داستانهایم رد شوند، یا از سد ارشاد رد نشوند، یا خوانده نشوند، یا خوانده شوند و استقبال نشود. دارم سعی میکنم خودم را برای این احتمالها هم آماده کنم. هیچکدام خوشایند نیست، ایدهآل نیست ولی همهشان ممکناند و من اگر میخواهم بنویسم، که انگار میخواهم، باید بتوانم با اینها روبهرو شوم و ازشان جانِ سالم بهدر ببرم، نه اینکه بنشیتم توی خانه و بشوم مصداقِ خود گویی و خود خندی (یا نخندی)، عجب مردِ هنرمندی.
جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳
Everything I've ever let go of has claw marks on it
در برخورد با کدورتهایم با دیگران یا مشکلات شخصیام، دو ره پیداست: حرفزدن یا حرفنزدن. توضیح و تفسیر یا قیافهگرفتنِ ناگزیر و دورشدن. برقرارکردنِ ارتباط یا بیخیالش شدن. من مدتهای زیادی از دستهی اول بودم، حرف میزدم، سعی میکردم مشکلهایم را مطرح کنم، طرف مقابلم را در جریان بگذارم و سعی کنم خودم را بفهمانم و او را بهتر بفهمم. چند وقتی است، ناخودآگاه و به دلایلی هنوز نامعلوم، به دستهی دوم پیوستهام. حرف نمیزنم، فاصله میگیرم، سعی میکنم کنار بیایم. در چند ماه اخیر چند مورد پیش آمد که باید یکی از این راهها را انتخاب میکردم و در همهی موارد سعی کردم یکجوری زیر سبیلی کدورت را رد کنم، از حرفزدن از خودم در رفتم، چون میترسیدم نتوانم منظورم را برسانم یا حس کردم حرفزدن فایدهای ندارد و از همه مهمتر حرفزدن، روبهرو شدن با دیگری (و با خود) هزینهی روانی سنگینی برایم دارد که حس میکنم در توانم نیست، بهخصوص وقتی کدورتی هم در میان باشد و فضا برای سوءتفاهم فراهم باشد، بیشتر حس میکنم کارها و حرفهایم زیر ذرهبین است، بیشتر دیده میشوم و همین بیشتر دیدهشدن معذبترم میکند، چون باید همیشه حواسم به خودم باشد، خودآگاهیام از حالت عادی بیشتر باشد و نهتنها به این فکر میکنم که فلان حرفم مناسب هست یا نه، به این هم فکر میکنم که فلان حرف چه تأثیری روی کل فضا دارد که این خودش یعنی به این فکر میکنم که طرف مقابلم دربارهام چه فکر میکند و فکر میکنم که او فکر میکند من چه فکری دربارهاش میکنم و ...
تیترِ این پست جملهای است از دیوید فاستر والاس، نویسندهای که در چند ماه اخیر جذبم کرده. فاستر والاس نویسندهی بهشدت خودآگاهی است و این خودآگاهی در داستانهایش هم مشخص است. جدا از خودآگاهی، چیز دیگری که در او جذبم کرده، شجاعت او در خودافشاگری است. او در داستانهایش برهنه میشود و خودش و شخصیتهایش را لخت و عریان، با همهی پیچیدگیها و تناقضهایشان نشان میدهد. مثلن در یکی از داستانهایش (به اسم Octet) از وسطهای داستان خودش متوجه میشود که داستانش کار نمیکند و بهعنوان نویسنده واردِ داستان میشود (کاری که از دور به ژانگولربازیهای پستمدرنها میماند، ولی از من قبول کنید که چیزی بیشتر از ژانگولربازی صِرف است) و داستان را تبدیل به داستانِ نویسندهای میکند که نمیتواند داستانش را تعریف کند، میگوید میداند که چقدر داستان نویسندهای که داستانی مینویسد که در آن نمیتواند داستانش را خوب بنویسد، رقتآور است (انگار زنگ بزنی به یکی و نتوانی حرف بزنی و هی معذرت بخواهی که نمیتوانی حرف بزنی) ولی دست از افشای خودش، بهعنوانِ نویسنده، برنمیدارد. داستان با شرحِ طولانی تناقضهای او ادامه مییابد و در نهایت با جملهای خطاب به خوانند تمام میشود: «So decide». تصمیم بگیر که میخواهی با این نویسنده روبهرو شوی، یا نه. میخواهی بقیهی این مجموعهداستان را بخوانی یا نه. تصمیم با ماست که کتاب را ببندیم و در قفسه بگذاریم یا ادامهاش دهیم و باز هم با ایندست تناقضها روبهرو شویم.
نقطهی مقابل امثالِ فاستر والاس، دارودستهی همینگوی و کارورند. نویسندههایی که شخصیتهایشان در بیانِ خودشان ناتواناند (شاید مثل شخصیتهای والاس)، اما تلاش چندانی هم نمیکنند که از خودشان بگویند. قیافه میگیرند، عصبانی میشوند، قمار میکنند، مست میکنند؛ ولی حرف نمیزنند. همینگوی نوک کوه یخ را نشانمان میدهد و از ما انتظار دارد که خودمان بفهمیم بیشترش زیرِ آب است. اما والاس در جنگلی پُرپیچوخم راه میبرد. یکی میگوید، توضیح میدهد، توضیحش را توضیح میدهد و دیگری نشان میدهد، با خست نشان میدهد. هر دو هم دارند از ناتوانی در ارتباط میگویند، ناتوانی در بیانِ درست. یکی دنبالِ راهی برای فرار از این ناتوانی است، دیگری با آن روبهرو میشود، سعی میکند راهی از آن به بیرون پیدا کند. (جالبش اینجاست که هردویشان از آدمهایی که ناتوانی جنسی دارند، نوشتهاند: همینگوی در «خورشید همچنان میدمد» و والاس در چند داستان به نامِ «Brief Interviews with Hideous Men» و جالبترِ ماجرا این است که هر دو در نهایت خودکشی کردند، انگار راهِ فراری نیست.)
سریال سوپرانوز با طرحی یکخطی ساخته شده: «سردستهی یک گروه مافیا میرود پیش روانپزشک». آدمی که قرار است حرف نزند، قوی باشد و بیحرف عمل کند و آدم بکشد (مثلن دُن کورلئونه) مجبور میشود به جایی برود که فارغ از قدرتش، باید حرف بزند. تونی سوپرانو در همان جلسهی اول تراپی موضعش را مشخص میکند، میگوید اشکال آمریکاییها این است که از قهرمان کلاسیکشان، گاری کوپر، فاصله گرفتهاند. میپرسد آن آدم توداری که چهرهاش چیزی بروز نمیداد و کارها را در آرامش پیش میبرد، چی شد؟ چی سرش آمد؟ چرا الان همه میخواهند حرف بزنند و تهاش به گریه بیفتند؟ تونی مجبور به حرفزدن میشود، گاهی به جایی میرسد و گاهی نه؛ گاهی گریهاش میگیرد، گاهی سکوت میکند، گاهی عصبانی میشود و فحش و بدوبیراه میدهد. به هر حال، تا اینجا که من سریال را دیدهام هنوز به تعادل نرسیده.
انگار این دو ره هنوز پیداست: حرف بزنی یا نزنی، زخم را بشکافی یا ولش کنی شاید خودش خشک شود و بیفتد (شاید هم بماند و عفونی شود). من خیلی وقتها از خودم میپرسم که راهی بین این دو راه هست یا نه. میشود زخم را بیآنکه بشکافی، سرپایی بررسی کنی و ببینی از آنهاست که خشک میشود یا واقعن کاری است؟ میشود خودت را افشا کنی و باز قوی بمانی؟ میشود چنگ بزنی و آخرش خسته نشوی و ول نکنی؟ نمیدانم. بهنظرم میآید این راههای میانه در نهایت به یکی از این دو راهِ اصلی ختم میشوند. یا باید چنگ بزنی یا باید رها کنی. یا باید عریان شوی یا باید بپوشی. یا باید پناه بگیری یا باید بجنگی.
So decide.
دوشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۳
یا حضور یه صدایی
یادم نیست داشتم چه خوابی میدیدم و فقط یادم هست که خواب داشت ریزریز میرفت روی اعصابم و میخواستم زودتر تمام شود. بعد گرمای دستِ مامان را روی شانهام حس کردم که گفت بیدار شو. صداش همانقدر آرامشبخش بود که آن روز که تازه برگشته بودم خانه، در خواب و بیداری حس کردم آمده بالای سرم و میبوسدم. گفت بیدار شو و چشمم را که باز کردم دستِ پیر بابا را دیدم، آرنجش سوراخ کوچکی داشت و دور سوراخ چروک بود. تازه آن وقت بود که یادم افتاد که تهرانم و در خانه تنهام و مامان و بابا اینجا نیستند. اتاق توی ذهنم به کوچکی اتاقِ خانهی تهران شد و فهمیدم هنوز خوابم. بعد ترسیدم و باز خوابیدم. خوابِ آشفتهای دیدم که یادم نیست چی بود و فقط یادم هست که میخواستم زودتر تمام شود، اما دیگر دستی نبود که به شانهام برسد و بیدارم کند.
اشتراک در:
پستها (Atom)