پریشب ساعت ده یازده بود که از سر کار برگشتیم، بعد از سه چهار ساعت حرفزدن از پروژهمان و تخصیص منابع و اینجور چیزهایش. از بالای کوهِ خلوت سُر خوردیم پایین تا تجریشِ اشباع از آدم. بالا هوا سرد بود و هر چه به شهر نزدیکتر میشدیم سوزش کمتر میشد. از انتخاب مشترکمان میگفتیم، میگفت ما اهلِ شلوغکردن و همهجا بودن نیستیم، انگار مارکتینگ با ذات دغدغهی شخصیمان همخوانی ندارد، از کسی نقل قول کرد که اهالی هنر انگار دو دستهاند، کسانی که برای رضایت خودشان کار میکنند و کسانی که برای رضایت دیگران کار میکنند، ادامهی نقل قولش این بود که این دوتا هیچوقت به هم نمیرسند. گفتم بدبختیاش این است که هیچوقت هم خودت از خودت راضی نمیشوی. هر دو تصمیم گرفتهایم مهندسیای را که خواندهایم کنار بگذاریم، ترجیح دادهایم به جای هر کاری بیفتیم دنبال چیزی که برایش شوق داشتیم، سعی کردهایم صدای شخصیمان را بلند کنیم، اما شوقمان هم با حرفهایشدن دارد محو میشود ــ دیگر بکر نیستیم. از یکی دیگر نقل قول کرد که برای اولین نمایشگاهش ایستاده بوده وسط گالری و از استرس و شوق اینکه ملت از کارهایش خوششان میآید یا نه، قلبش داشته از دهانش بیرون میآمده، ولی حالا وسط گالری شاهانه قدم میزند، توپ تکانش نمیدهد، دارد کار خودش را میکند و عین خیالش نیست کسی چه میگوید. انگار این یکی هم مثل اغلب چیزها قبل از آنکه هیجانزدهمان کند، لوث شده ــ ولی کماکان ادامه میدهیم، این زندگیای است که انتخابش کردهایم؛ سخت، تنها، پردستانداز، اما همین را انتخاب کردهایم.
×××
دارم یک چیزی مینویسم که خودم هم دقیق نمیدانم چیست. میدانم بزرگترین پروژهای است که تا به حال داشتهام. تکههایی جدا از هم که قرار است کنار هم معنادار شوند، ولی نمیدانم میشوند یا نه. هر چند روز یک بار شکلش را برای خودم مرور میکنم، روی کاغذ میآورم، فکر میکنم که اینها کنار هم چه شکلی میشوند، خودم را میگذارم جای خوانندهی احتمالی و از اول همه چیز را در ذهنم مرور میکنم. فایده ندارد. برای منی که ذهنم عادت کرده به واحدهای ده بیست صفحهایِ داستانکوتاه، واحد دویست سیصد صفحهای، آن هم وقتی قرار است در ذاتش گسسته باشد، غریب است. بدبختیاش این است که همهی این کلیت فعلن فقط در ذهن من است، هیچکس دیگری تا تمام نشود بهش دسترسی ندارد. همهی اینها نتیجهاش این میشود که خیلی وقتها فکر میکنم، به انگلیسی، که it doesn't make any sense، بیخودی داری خودت را خسته میکنی، چند سال است داری وقتِ خودت را تلف میکنی، و بعد فکر میکنم what if it does? و به هر ضربوزوری هست خودم را مینشانم پای لپتاپ و به خوانندهی خیالیای فکر میکنم، به یکی که آرزویم است کنارم باشد، که به شانهام میزند و میگوید it does make sense, man. کسی که نیست، تمام پروسه بیشازحد تکنفره، ذهنی و طولانی است.
×××
پریشب فهمیدم دلم برای همین لحظات دو نفره تنگ شده است، برای پیادهروی طولانی و صحبتهایی که به جاهای تازه میبرندت. از دستش دادهام و کمیاب است، مثل هر چیزِ هیجانانگیز دیگری که هنوز لوث نشده است.
دل منم برای لحظات دو نفره تنگ شده و انگار دیگه مقدور نیست داشته باشم.
پاسخحذف