یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۵

زندگی تو

بعدازظهر که از ماشین پیاده شدم، دیر کرده، یادم افتاد عمه‌ام خانه‌اش را عوض کرده، یک نگاهی به خانه‌ی قبلی‌شان انداختم و درجا فهمیدم دیگر این‌جا نیستند. یادم نبود خانه‌ی جدیدشان کجاست، یعنی یک چیزهایی حدودی می‌دانستم، ولی دقیقش را یادم رفته بود. زنگ زدم گفتم برایم لوکیشن بفرستند و راهی شدم. لوکیشنی که فرستاده بودند دقیق نبود، دوتا کوچه بالاتر خورده بود، از سر چندتا کوچه گذشتم و سعی کردم جزئیات یادم بیاید، این‌که خانه‌شان چندطبقه بود، نماش چه شکلی بود، یادم نمی‌آمد یا چیزهایی که یادم می‌آمد را پیدا نمی‌کردم. دوباره زنگ زدم، یک بوق خورد و دیگر بوق نخورد. موبایل خاموش شده بود. هی از این کوچه می‌رفتم به آن کوچه تا یک چیز آشنایی چشمم را بگیرد، ولی در شهر مادری‌ام، شهری که هجده سال در آن زندگی کرده بودم، همه‌چیز غریب بود، پارک، تاب‌ و سرسره، خیابان‌ها، کوچه‌ها، همه را انگار اولین بار بود که می‌دیدم. یادم افتاد ته کوچه می‌خورد به علفزار طلایی، و ته همه‌ی کوچه‌های آن منطقه می‌خورد به علفزار طلایی. فکر کردم چه افتضاحی، حالا باید به همه‌ی فامیل توضیح بدهم که چرا این‌قدر حواس‌پرتم، چرا وقتی یک جایی می‌روم جزئیات را ثبت نمی‌کنم که بعدها به کارم بیاید، فکر کردم همین است، همیشه این‌قدر توی خودم بوده‌ام که بیرون را ندیده‌ام تا یک وقتی گم ول شده‌ام و نتوانسته‌ام راهم را پیدا کنم. بالأخره یک چیز آشنایی چشمم را گرفت، ماشینِ عمویم که ته یک کوچه‌ای پارک کرده بود. نجات پیدا کرده بودم.
بعدش، وقتی رسیدم و بدوبدو ناهار می‌خوردم و به همه سلام می‌دادم و جوابِ چه‌عجب ما شما رو دیدیم را با لبخند می‌دادم، فهمیدم که به‌نسبت بقیه‌ی خانواده اصلن حواس‌پرت نیستم. فهمیدم که دیشبش، مامان و بابا و برادرم به پیش‌پاافتاده‌ترین شکل ممکن گولِ کلاه‌برداری را خورده‌اند که خودش را جای یکی در رادیو جا زده که می‌خواهد به‌شان جایزه بدهد و در نهایت، بدون خون‌ریزی، کلی پول از کل خانواده چاپیده. جزئیات عملیات یارو هی تکرار می‌شد، مامان برای عمه تعریف می‌کرد، عمه از من می‌پرسید، بابا به عمو توضیح می‌داد، برادرم سر تکان می‌داد و چیزی نمی‌گفت، مامان می‌گفت تقصیر من بود، بابا می‌گفت پول می‌آد و می‌ره، زن‌عمو می‌گفت فدای سرتون، اگه یه وقت یه چیزی می‌شد چی، من گوش می‌کردم، می‌گفتم از برادرم بعید بود، و همه توی یک چیز غلیظ و کش‌دار بودیم، توی فضای خفه، عین خوابی که ازش بیدار نمی‌شوی.
شب که برگشتیم خانه، مامان هنوز شوکه بود، می‌گفت دیشب نخوابیدیم، بابا می‌گفت حالا عزا بگیری که چیزی درست نمی‌شه، من زدم بیرون. رفتم طرف پارکِ دم خانه. خلوت بود و سوز داشت و درخت‌هاش لخت بود. صدای مرغابی از یک‌جاش می‌آمد، چند نفر پراکنده ایستاده بودند یک گوشه‌ای و سیگار می‌کشیدند و با موبایل شاهین‌نجفی گوش می‌کردند. رفتم تا ته پارک و یک‌جا گیر آوردم که چای بفروشد، یک مغازه‌ی آلاچیق‌طور که تویش چند میز بود و دور میزها ملت، کاپشن انداخته روی شانه، نشسته بودند، سیگار می‌کشیدند و دومینو بازی می‌کردند، عین قهوه‌خانه‌های فیلم‌های قبل انقلاب. یک پسره هم بود که با من آمد توی مغازه، کلاه سرش بود و صدایش درنمی‌آمد، یعنی جوری حرف می‌زد که چند ثانیه بعدش حس می‌کردی شاید چیزی نگفته و تو توهم زده‌ای که چیزی گفته. با هم در آمدیم بیرون و فکر کردم بروم باهاش حرف بزنم، رفت پشت مغازه و از آن‌جا رفت طرف درخت‌ها و دیگر پیدا نبود. فکر کردم الآن بروم خانه با چی روبه‌رو می‌شوم؛ مامانِ مبهوت، بابایی که از موضع بالا درباره‌ی بی‌ارزش‌بودن مال دنیا پند و اندرز می‌دهد، و یاد جمله‌ای افتادم که صبحش توی راه در رمان جونو دیاز خوانده بودم؛ آدم همیشه فکر می‌کنه حداقل تهِ تهش یه چیزی با مامان و باباش عوض می‌شه، یه چیزی بهتر می‌شه. ولی نه برای ما. بعد به دعواهای چند هفته پیش فکر کردم، و پارسال که بابا خورد زمین و من مبهوت‌تر از آن بودم که واکنش نشان دهم، به وقتی که بابا عصبانی سرم داد کشید که چرا آن موقع کاری نکرده‌ام، به آن روزی که از خانه زدم بیرون، به پیوند خونی، یه پیوند غیر خونی، به اول سال، به به کل سال، به تکه‌ای دیگر از کتاب؛ این زندگی توست. همه‌ی خوشی‌ای که برای خودت جمع می‌کنی، یک‌هو جارو می‌شود، انگار هیچی نیست. از من بپرسی که می‌گویم چیزی مثل نفرین وجود ندارد. فکر می‌کنم فقط زندگی وجود دارد. همین کافی است. و به درخت‌های لخت نگاه کردم، شاخه‌هایی که آسمان را چنگ می‌زدند، و مرغابی‌ها را دیدم که در سکوت توی آب دور هم جمع شده بودند. بله، زندگی من همین است، همین است که هست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر