بیرون دارد مثل چی باران میبارد. پنجره باز است واتاق با نسیمِ وزنده از باران خنک میشود. من زیر پتو دارم مینویسم. بالای سرم سالهاست عکسی از خودم است و یک کرگدن و خطی که فرید سالها پیش «بجهت» من نوشته. این تابلوها را هم مثل بقیهی جاهای خانه هیچوقت دست نزدم. مشوش نیستم ولی مدام بالا و پایین میشوم. امروز بعد مدتها چند قطره اشک ریختم. توی تراپی بودم و داشتم سعی میکردم ادای آدم مسلط به اوضاع را درآورم که گفت «این داستان غمانگیز زندگی توئه، تو موقعیت سخت اضطراب فلجت میکنه و تو موقعیت غیرسخت غم و بیحوصلگی.» حالا موقعیتها همه سختاند و من بسیار آسیبپذیر، شاید هم بهخاطر آسیبپذیریام باشد که همه چیز اینقدر سخت به نظرم میآید ــ شاید لاکِ سختی که دور خودم کشیده بودم ترک خورده که حتا نسیم هم به نظرم سوز میآید و حالا یا باید به نسیم عادت کنم یا درزِ لاک را بگیرم. هنوز نمیدانم مادر اساطیریای که در این یک سال من را ضد ضربه میکرد دستش را کجا گرفته بود که آسیبپذیر مانده. فهمیدنِ این چیزها سخت است، اول ضربهاش را میخوری و بعد گیج میگردی. بعدازظهر رگبار زد و یکهو دیدم شیشهی پنجره دارد موج برمیدارد، نمیشد فهمید آب از کجا به کجا میرود. همه چیز را لایهی شفاف و مواجِ آب گرفته بود. به هیجان آمدم و از صدای لرزش شیشهها ترسیدم.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۷
جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۷
قاعدتن باید خوشحال باشم از جایی که هستم. اینجا نقطهی بهینهای است از فشار کار و میزان درآمد و پیگیری پروژههای شخصی و برای من که همیشه یک سر این طیفها بودهام خبر خوبی است. بعد از مدتها میدانم در سال آینده چه کار خواهم کرد و میدانم که دوست دارم آن کارها را بکنم. چیزهای ریزریزِ خوشایند هم پیش میآیند ــ ولی نیستم. خوشحال نیستم. ناامنام، ترسیده، درخودگوریده. و این برای من که تمام سالِ گذشته را صرفِ این کردم که ناامنیهام را ببینم و مثل این فیلمهای مستقلِ آمریکایی در ماجرایی بیحادثه چشم به چشمشان بدوزم و حلشان کنم، خبر خوبی نیست. شاید تمام این مدت نه صرف چشمدوختن، که فرار میشد. شاید ناامنی بزرگی هنوز هست که نمیدانم چیست. دیشب خواب دیدم اول بازگشت از سفری پیاده میشوم و میروم توی خانهای وسطجادهای که مدام دارد اتصالی میکند و هر لحظه ممکن است منفجر شود. میخواهم آدمها را فراری بدهم، بابا زنگ میزند میگوید داری میآی؟ میگویم آره، تو راهم.
اشتراک در:
پستها (Atom)