دارم از خودم سمزدایی میکنم. حوصلهام ته کشیده و دیگر توانِ حضور در دیدرس و تقاطعهای انسانی ندارم. یک وقتی با ایدهی خروج از انزوا خواستم با آدمها بیشتر حرف بزنم و بهشان وصل شوم و اینجور چیزها، حالا حس میکنم باید برگردم سر جایم و سفت بهش بچسبم تا یک کاری را تمام کنم و از انرژیاش استفاده کنم. اما حتا توی خودم هم حس میکنم در یک میدانِ پر از مین راه میروم، هر چند وقتی مینی ناغافل میترکد و سرگرمِ جمعکردن خودم میشوم تا مین بعدی. حس میکنم زیادی خودم را در معرضِ مینها قرار دادهام و پوستهام نازک شده. باید دوباره پوست کلفت کنم. چیزی که نباید یادم برود: من همیشه وقتی زنده بودهام که در آرامش و خلوت کار کردهام؛ در جمع، در حضور آدمهایی که خیلی وقتها برام شبحمانند میشوند و فقط مشتهایشان میخورد بهم، مشتهایی که از تودهی نامعلومِ ناامنیها میآید، زنده نیستم. پریروز دوباره چانگکینگ اکسپرس دیدم و تضادِ sleepwalker و daydreamerاش برایم پررنگ شد؛ من بیشتر daydreamerام، اما مثل sleepwalkerها زندگی میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر