وقتهایی که سرعت اینترنت انقدر پایینه که هر صفحه رو باید چندبار ریفرش کنم، میفهمم که تو زندگی ما جای F5 خیلی خالیه. مثل F1 و خیلی چیزای دیگه.
جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۷
یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۷
چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷
تاکسی
تو تاکسی نشسته بودم. مرد تقریبا سی سالهای هم کنارم نشسته بود. آهنگِ «عشق من» پخش میشد. حالم خوب بود و حس خیلی خوبی داشتم. فکر میکردم چند وقت است حالم انقدر خوب نبوده و خدا خدا میکردم که این حالم -بر عکس همیشه- خیلی زود از بین نرود. زندگی بگذارد کمی ازش لذت ببرم. مرد گفت: «من با این آهنگ خیلی خاطره دارم. همهش داره زنده میشه.»
گفتم: «خیلی قدیمیه.»
سر تکان داد.
گفتم: «خاطرات خوب؟»
سرش را کج کرد. انگار که بخواهد بگوید: «ممم! چقدر هم خوب!» بعدش کمی مکث کرد. گفت: «اما افسوس... گذشت.»
بعد پیاده شد و رفت. ماشین که راه افتاد میدانستم که حالم موقت است، دوست داشتم حالم را جایی دخیره کنم. برای بعدترها. برای وقتی نیازش دارم، عمیقا نیازش دارم.
جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷
پیش از طلوع
گاهی وسط بیحسی این روزها، ناگهان به بهانهی کوچکی چیزی در وجودم میدود از گذشتهای دور. با یک کلمه، یک تصویر یا حتا طنین یک صدا به تپش میافتم. انگار نور کمرمقی در یک صبح زمستانی از پنجرهی اتاق روی صورتم افتادهباشد و بخواهد بیدارم کند.
شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۷
این سه سال
داشتم نوشتههای سه سال پیشم را میخواندم. هیچ چیز از آنها نفهمیدم. برام غریب بودند و حیرتزدهام کردند. من تغییر کردهام، بدون آنکه متوجه شدهباشم. اینقدر همهچیز تدریجی اتفاق افتاده که نتوانستهام آن را بفهمم و جلوش را بگیرم. فقط حالا به خودم آمدهام و فهمیدهام که از آن آدمی که بهش میگفت کوهِ احساسات چیز زیادی نمانده. حتا یادم نمیآید آخرین عاشقانهای که نوشتم کی بود. میترسم. نکند چند سال بعد دیگر هیچ چیز از من و احساساتم نمانده باشد؟ نکند روزی برسد که از هیچ چیز حیرتزده نشوم، حتا از نشناختن خودم؟