شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۷

این سه سال

داشتم نوشته‌های سه سال پیشم را می‌خواندم. هیچ چیز از آن‌ها نفهمیدم. برام غریب بودند و حیرت‌زده‌ام کردند. من تغییر کرده‌ام، بدون آن‌که متوجه شده‌باشم. این‌قدر همه‌چیز تدریجی اتفاق افتاده که نتوانسته‌ام آن را بفهمم و جلوش را بگیرم. فقط حالا به خودم آمده‌ام و فهمیده‌ام که از آن آدمی که بهش می‌گفت کوهِ احساسات چیز زیادی نمانده. حتا یادم نمی‌آید آخرین عاشقانه‌ای که نوشتم کی بود. می‌ترسم. نکند چند سال بعد دیگر هیچ چیز از من و احساساتم نمانده باشد؟ نکند روزی برسد که از هیچ چیز حیرت‌زده نشوم، حتا از نشناختن خودم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر