تو تاکسی نشسته بودم. مرد تقریبا سی سالهای هم کنارم نشسته بود. آهنگِ «عشق من» پخش میشد. حالم خوب بود و حس خیلی خوبی داشتم. فکر میکردم چند وقت است حالم انقدر خوب نبوده و خدا خدا میکردم که این حالم -بر عکس همیشه- خیلی زود از بین نرود. زندگی بگذارد کمی ازش لذت ببرم. مرد گفت: «من با این آهنگ خیلی خاطره دارم. همهش داره زنده میشه.»
گفتم: «خیلی قدیمیه.»
سر تکان داد.
گفتم: «خاطرات خوب؟»
سرش را کج کرد. انگار که بخواهد بگوید: «ممم! چقدر هم خوب!» بعدش کمی مکث کرد. گفت: «اما افسوس... گذشت.»
بعد پیاده شد و رفت. ماشین که راه افتاد میدانستم که حالم موقت است، دوست داشتم حالم را جایی دخیره کنم. برای بعدترها. برای وقتی نیازش دارم، عمیقا نیازش دارم.
چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷
تاکسی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر