این تیمها هستند که از زمین و آسمان توپ روی دروازهشان میآید و توپ دستشان نمیآید، اگر هم بیاید زود دور میکنند؛ میزنند تو اوت یا نهایتاً زمین حریف. بعد وسط فشار حملههای حریف یکیشان خودش را میاندازد زمین که هم وقت تلف کند، هم فشار حملات حریف را بگیرد. دیدهاید بازیهایی که یک طرفشان از این تیمهاست؟ حالا شده حکایت من ِ این روزها. فقط فرقش این است که داور یادش رفته بازی را تمام کند. خب خسته شدم از این بازی سراسیمه و توپ دور کردن.
چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۷
یکشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۷
دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۷
تخم مرغ
یاد یه جوک قدیمی افتادم. همونکه یه یارو میره پیش روانپزشک و میگه: «دکتر! برادر من دیوونهس. اون فکر میکنه مرغه.» بعدش دکتر میگه: «خب چرا نمیفرستیش تیمارستان؟» اونوقت مَرده میگه: «میخواستم بفرستمش ولی تخممرغاشو لازم دارم.» خُب. گمونم خیلی شبیه طرز فکر فعلی من دربارهی روابط زن و مرده. میدونید؛ این روابط کاملاً غیرمنطقیه، دیوونهوار و مسخرهس... ولی گمونم همهمون به این روبط ادامه میدیم، چون به تخممرغاش احتیاج داریم.
آنی هال، وودی آلن
[Label: Quotation]
شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷
یا زمستان را بهار کن، یا تورم را مهار
کاش امسال زمستان نیاید. کاش هوا سردتر از اینی که هست، نشود. کاش برف نبارد. من یکی که از زمستان متنفرم. سوز و سرما و آدمهایی که دست در جیب کردهاند، افسردهام میکنند. من از تهِ دل از شال، کلاه، دستکش و لباس روی لباس پوشیدن بیزارم. بدم میآید از اینکه نوکِ انگشتهای پاهایم همیشه یخزده باشند و انگشتهای دستم آنقدر بیحس باشند که نتوانم حرکتشان بدهم. این شبهای طولانی سرد و برف و آدمبرفیهایش ارزانی شما. من که منتظر میمانم هوا گرم شود و آفتاب مستقیمتر بتابد. تا بهار شود. تا واقعاً بهار شود.
شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۷
سهشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۷
مرثیه
این Elegy و داستان عاشقانهاش بدجور دلتنگم کرد. از آن عاشقانههایی بود که آدم را سرشار میکند. از آنها که دلت میخواهد آخرش خوب باشد؛ و به طرز غمگینکنندهای خوش تمام میشود. از آنها که با دیدنش آدم هوس میکند یک ماجرای عاشقانه را از سر بگیرد. از آنها بود که دلتنگ میکند. به خصوص آنکه پنهلوپه کروزش، نمیدانم چرا، هی من را یاد تو را میانداخت. یک چیزی تهِ چشمهاش یا لبخندش باید باشد که میشود شبیه تو دیگر، نه؟ یک چیزی هست که دلتنگ میشوم برای تو. وقتی که خیره نگاه میکنی، لبخند میزنی، یا میخواهی از دوستداشتن بگویی.
یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷
چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۷
دوّار
وقتهایی هم هست که الکی ناخوشم. طبق عادت. غصه میخورم، عصبیام، بیحوصلهام چون کار دیگری ندارم. در این لحظه که دارم مینویسم به جز دینامیک و قیافهی آن پیرمرد که استادش است، چیزی چندان جدی نیست. غصه و بیحوصلگیام دلیل خاصی ندارد. به خصوص که تکنوازی سهتار حافظ ناظری* را گوش میدهم که آرامشبخش است. و تکرارش دوستداشتنیترش میکند.
البته انکار نمیکنم گاهی دلم میخواهد از چیزهایی حرف بزنم که نباید. و گاهی دیوانهوار میخواهم با حرفهام آدمها را عصبی کنم تا حرفم را به کرسی بنشانم یا فقط حرفم را زده باشم. ولی این لحظهها هم میگذرند. فقط در آن لحظات باید حواسم به خودم باشد که چیزی را خراب نکنم. و حالا هم باید استامینوفن بخورم که سرم نترکد. و نباید بیجهت دلتنگ باشم. باید صدا را زیاد کنم. و باید کار با سرعت نسبی و زاویهای را هم یاد بگیرم.
*از اینجا دانلود کنید.
دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۷
مازوخیسم
میدونی چیه؟ من آدم مازوخیستیام. اومدم واسه خودم یه بازی درست کردم، که تهش هم میدونستم میبازم. کاملا مازوخسیتی بود حرکت. میخواستم روکمکنی با خودم بازی کنم. شاید بردم. یعنی فکر کردم اگه ببرم خیلی خوب میشه و اینا. حتا حالتی هم که بشه ببرم تو ذهنم نداشتم. خب، باختم. میدونی، ضعیفتر بودم. نمیشد ببرم. ولی نمیخواستم ببازم. الآنم بهشدت غمگینم. ناراحتم. اعصابم خورده. ولی باید اعتراف کنم روم کم شد. جدی میگم. روم کم شد. ولی هنوز سخته برام قبول کنم باختم. یه کمی پیچیدهس فکر کنم.
+