این Elegy و داستان عاشقانهاش بدجور دلتنگم کرد. از آن عاشقانههایی بود که آدم را سرشار میکند. از آنها که دلت میخواهد آخرش خوب باشد؛ و به طرز غمگینکنندهای خوش تمام میشود. از آنها که با دیدنش آدم هوس میکند یک ماجرای عاشقانه را از سر بگیرد. از آنها بود که دلتنگ میکند. به خصوص آنکه پنهلوپه کروزش، نمیدانم چرا، هی من را یاد تو را میانداخت. یک چیزی تهِ چشمهاش یا لبخندش باید باشد که میشود شبیه تو دیگر، نه؟ یک چیزی هست که دلتنگ میشوم برای تو. وقتی که خیره نگاه میکنی، لبخند میزنی، یا میخواهی از دوستداشتن بگویی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر