پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸
یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸
انتخابات و چیزهای دیگر
فقط بحث انتخابات نیست که. چهطور بگویم؟ ما نسل بیخودی هستیم. نگاه کن دور و برت را. آدمها را. در بهترین حالت مجلهی نسل ما چلچراغ است که هرچهقدر هم ورقش بزنی هیچ حرفی در آن از روی منطق زده نشده. شب یلدا میکوبند میروند پیش خاتمی که برایشان حافظ بخواند و از گل و بلبل بگویند و بیایند. وقتی میخواهد دربارهی فیلمی بنویسد با بازیگر نقش اولش مصاحبه میکند و با او از نسل سوم میگوید و کنارش هم نهایتاً یک نقد میگذارد که فیلم درآمده یا درنیامده. یا میروند پرونده درمیآورند دربارهی فیسبوک و در آن بهبه و چهچه میکنند که دوست دبستانمان را پیدا کردیم و کوییز دادیم. نسل بیخودی هستیم. کتاب نسل ما -باز در بهترین حالت- شده کافه پیانو و داستانهای مستور که چیزها در آن بیهیچمنطقی صرفاً قشنگند و کتابخانههایمان پر شده از کتابهای براتیگان -که آن را هم نمیدانیم فلسفهی ژانگولرهایش را، فقط میگوییم عجب ژانگولری!- و هیچ حتا یک داستانکوتاه هم از گلشیری نخواندهایم که خیر سرش قُلهای است برای خودش و نثرش و داستانهایش آدم را میخکوب میکند. میخواهم بگویم که این تفکر چلچراغی بدجور سایه انداخته روی نسل ما. روی سلیقههای ما. اینکه هیچوقت دنبال ریشهها نیستیم و همیشه دنبالهروی جریانیم.
چند روز پیش با عموی بزرگم بحث انتخابات بود. این عمویم از آدمهای قابل احترام زندگی من است. از این نظر که معمولاً حرف بیخود نمیزند و گوش میکند. میگفت هنوز مردد است بین کروبی و موسوی. خب من -طبق روال دو ماه گذشته- پرسیدم چرا موسوی؟ الآن دقیق حرفهایش یادم نیست. ولی مهمترین دلیلش برای من آن بود که میگفت موسوی ثابت کرده که بلد است با آدمهای مختلف کار کند و الآن به همچین آدمی نیاز داریم. حرفش درست بود. پرسیدم ولی هیچ معلوم نیست موسوی با کی قرار است کار کند و به جز اقتصاد تقریباً موضعش در هیچ چیز واضح نیست. که آن اقتصاد هم تعریفی ندارد. بعد مقایسه کردم با کروبی که حرفش -راست یا دروغ- مشخص است و آدمهایش هم مشخصند. بعد گفتم که من موسوی را نمیشناسم و او هم تلاش نمیکند که خودش را بشناساند. عمو سر تکان داد و تأیید کرد. لازم به گفتن نیست که او اخبار را دنبال میکند و بیانیهها و سخنرانیهای دو طرف را میخواند. بعد گفت که تو حق داری اگر رأی ندهی به موسوی. ولی من که تجربهاش را دارم، هنوز شک دارم بین موسوی و گروه اطراف کروبی. بعد بحث تمام شد. نه کسی خسته شد، نه نظری عوض شد. نه کسی کوبیده شد.
چند روز قبل از آن، سهشنبه، که رفتیم جلسه یکی از دوستهایمان را دیدم که روبان سبز بسته. اینقدر یادم هست که بحث کوتاهی شد و کمی حرف زدیم دربارهی انتخابات و او یا حرف نزد یا اگر هم زد سؤال پرسید. مثلاً پرسید چرا. بعد دیدم فردایش در فیسبوک عضو گروه «ما به کروبی رأی نمیدهیم» شده. دقت کن که این گروه نفی رأیدادن به کسی بود و لابد این دوست ما تحت هیچ شرایطی به کروبی رأی نمیدهد. بعد تو گفتی که شنبه آمده بوده ورزشگاه آزادی. چیزهای مبهمی که از بحث سهشنبه یادم هست و حرفهای قبلی، عدم شناختش بود.
جمعه شب که میرحسین حرف زد، حرفهایش غلط بود. کاری ندارم که زبانش دقیقاً من را یاد رییسجمهور فعلی میانداخت. میگویم میشود با همان زبان، برای عوام حرف زد و حرف حسابی زد. میشود آن خاطرهی مسخره را از امام نقل نکرد که یک چیزی را که کارشناسی کرده بودند امام مخالفت کرد و بعد یک ذره آنها کوتاه آمدند و یک ذره امام و سیگارهای ارزان، ارزان ماندند. گفتن اینها برای من یعنی نقل حرفهای بیست سال پیش. آن هم نقل قسمتهای تاریک آن. وقتی تو به آن حرفها میگویی مردمی و خوب یعنی که انگار اصلاً حواست نیست.
اینها را گفتم که هم نقدی کرده باشم شماها را و هم مقایسه کرده باشم رفتار یک آدم باتجربه را با رفتار ما. میدانم زیاد دارم حرف میزنم. ولی خسته شدم از بس تا خواستم این حرفها را بزنم یکی پرید توی حرفم که پس بگذاریم این مردیکه بیاید یا یک همچین چیزی. من رأی خواهم داد. رأی من هم اگر اتفاق خاصی نیفتد مشخص است. اینها را هم ننوشتم که بگویم بیا به فلانی رأی بده. اینها را نوشتم که بگویم آن دستبند سبزی که میبندی، باید از روی شناخت باشد. آن دیو دو سری که از آدمها ساختهای، نباید از روی حرف بقیه باشد. خواستم بگویم که جای آنکه بروی ورزشگاه و سوت و کف بزنی و همهجا را ببینی که سبز است، بنشین فکر کن که از موسوی چه میدانی، از کروبی چه میدانی، از رضایی چه میدانی. خواستم بگویم قبل از آنکه زود موضع بگیری که حرف زور میزنیم، جای آنکه بکوبی و نفی کنی، دربارهی آدمها بخوان. حرفهایشان را بخوان. حوصله کن. اینکه خاتمی کسی را حمایت میکند دلیل بر هیچی نیست. خاتمی قرار نیست جای تو تصمیم بگیرد. حالا خاتمی صرفاً نمایندهی یک جریان است که به عملکردش نقد وارد است. خواستم بگویم که آنها کارشان را خوب بلدند که دستبند سبز علَم میکنند و دست زنشان را میگیرند و همایش راه میاندازند که آدمها را جوگیر کنند. ولی من و تو که خیر سرمان دانشجوییم و قشر فرهیختهایم که نباید زود جوگیر شویم. یعنی اگر رأی ما از روی شناختِ کافی نباشد، دیگر چه انتظاری است از دیگران که مثلاً عامهاند و زود فریب میخورند؟ میدانم مثل پدربزرگها شدهام که نصیحت میکنند که فرزندم، فلان باش. ولی لطف کن و از کسی بت نساز. زود نشو هوادار کسی، آنقدر که هیچ عیبی در او قبول نکنی و اگر قبول نمیکنی هی تأکید نکن که البته او نامزد ایدهآل تو نیست. خواستم بگویم این بساط سه هفتهی دیگر برچیده خواهد شد و من در ذهنم مدام تصویر نوارهای سبزی است که جستوگریخته روی زمین ریخته شدهاند و آدمهایی که گوشهای کز کردهاند و لابد اشک میریزند. و از آن بدتر تصویر دانشجوی معترضی است که سه سال بعد در جلسهای پلاکارد بالا گرفته که آقای موسوی، چرا؟
همین دیگر. حرفهای من تقریباً همینها بود که گفتم. خیالم راحت شد که زدمشان و کسی زود نپرید بین حرفهایم. بروم بخوابم دیگر. دیروقت است، خستهام.
جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸
A Little Faith
[آخرین قطار شب - صدوهفتادوسه]
بالاخره باید یک روز یکی من را گیر میآورد و این را به من میگفت. لابد باید یادم میآورد که این بدبینیام بیانصافی است. که قرار نیست همه یک روزی، بههرحال، بروند و من بمانم و کسان دیگری که آنها هم یک روز خواهند رفت. فقط نمیدانم، جداً نمیدانم چرا اینقدر تلخ گفته اینجا. نمیدانم چرا آنقدر تلخ گفته که من مطمئن میشوم که همهی آدمها یک روز تمام میشوند. که هیچکس نمیتواند از تمامنشدن فرار کند. نمیدانم چرا هربار که این قطار شب را میخوانم حس میکنم چیزی را گم کردهام. برمیگردم پشتِ سرم را نگاه میکنم. باور کنید حس میکنم من فقط به این اعتمادی که اینجا گفته نیاز دارم. خُب، آدم به خیلی چیزها نیاز دارد. دلیل نمیشود که.
شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸
حواشی
اما من دلم هنوز پُر است. پُر از حرف لابد. میخواهم آنقدر بگویم تا خالی شود. از دَرودیوار بگویم و نه اصل مطلب. از فیلمی که ندیدهام، کتابهایی که خریدهام، داستانی که نوشتنش گیجم کرده. دلم میخواهد بنشینم یکجا هی بگویم این گلشیری عجب بزرگ است، یا چرا این روزها هی پرواز کیهان کلهر را گوش میدهم، یا از غم صدای اَمی لی بگویم وقتِ My Immortalخواندن. یا از اسنیک بگویم، که هی باید مربع بخوری و بلند شوی تا باز بتوانی بخوری و باید سر بزنگاه بتوانی در بروی تا نبازی. دلم میخواهد زودتر اپیزود آخر لاست را ببینم. دلم میخواهد بشود دو ساعت حرف زد و هیچجای حرف به میرحسین یا زبانملال کروبی نکشد. شاید اینطور خوب باشد. شاید اینطور همهی سنگینی این هفته سبک شود. چه میدانم؟ لابد باید گفت و گفت و گفت. لابد باید آنقدر حاشیه رفت که عاقبت بگذرد، محو شود، فراموش شود.
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸
پرواز
ترَکِ پرواز در شهر خاموش کلهر، آنجا هست که آخرهای قطعه همه همنوازی میکنند، آن آرشهای که آزاد و رها کشیده میشود، توفانی است برای خودش.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸
جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۸
صبر
خوب که نگاه میکنم میبینم باید بیشتر صبور میبودم. باید مقاومتر میبودم. نه آنکه مثلاً اگر صبر میکردم چیزی بهتر میشد، صرفاً از این نظر که همه چیز -گیرم به مسخرهترین شکل ممکن- ولی بههرحال ادامه پیدا میکرد. قطع نمیشد که برای وصل کردنش نیاز به جانکندنِ بیخود باشد.