[آخرین قطار شب - صدوهفتادوسه]
بالاخره باید یک روز یکی من را گیر میآورد و این را به من میگفت. لابد باید یادم میآورد که این بدبینیام بیانصافی است. که قرار نیست همه یک روزی، بههرحال، بروند و من بمانم و کسان دیگری که آنها هم یک روز خواهند رفت. فقط نمیدانم، جداً نمیدانم چرا اینقدر تلخ گفته اینجا. نمیدانم چرا آنقدر تلخ گفته که من مطمئن میشوم که همهی آدمها یک روز تمام میشوند. که هیچکس نمیتواند از تمامنشدن فرار کند. نمیدانم چرا هربار که این قطار شب را میخوانم حس میکنم چیزی را گم کردهام. برمیگردم پشتِ سرم را نگاه میکنم. باور کنید حس میکنم من فقط به این اعتمادی که اینجا گفته نیاز دارم. خُب، آدم به خیلی چیزها نیاز دارد. دلیل نمیشود که.
این حس بی اعتمادی پدر آدمو در میاره.
پاسخحذف