دیگر کاری از دست کلمات و دستها و لبخندهای گاه و بیگاه برنمیآید. حتا نوشتن هم بیمعنی شده. همینها که دارم مینویسم هم بیمعنیاند. دیگر چیزی رنگوبوی قبلترها را ندارد. باور کن، بسیکا، رنگهایمان رفتهاند و رفتهها بازنمیگردند. غمانگیز است، میدانم. ولی خب، دیگر ته کشیدهام. از این اتفاقها هم که برای همه میافتد... ببینم، میفهمی از چی حرف میزنم، یا باز دارم مونولوگهای طولانیام را تکرار میکنم؟
یه حرف تازه تر بگو
پاسخحذفنه جانم می فهمد لابد، خوب هم می فهمد. منتها حکایت ما حکایت همان جناب بکت بزگوار است که می فرماد نوشتن کار بی هوده ای ست اما من چاره ای جز این ندارم، می نویسم برای هیچ، متن هایی برای هیچ و این قسم فرمایشات. مستحضرید که؟
پاسخحذفخلاصه که حالا شما بنویس.
واقعا دل آدم به چی خوش باشه؟
پاسخحذفرفته ها باز نمی گردند...
رفته های باز نیامدنی ممممم
پاسخحذفسلام
پاسخحذف