شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

خالی

دیگر کاری از دست کلمات و دست‌ها و لب‌خندهای گاه و بی‌گاه برنمی‌آید. حتا نوشتن هم بی‌معنی شده. همین‌ها که دارم می‌نویسم هم بی‌معنی‌اند. دیگر چیزی رنگ‌وبوی قبل‌ترها را ندارد. باور کن، بسیکا، رنگ‌هایمان رفته‌اند و رفته‌ها بازنمی‌گردند. غم‌انگیز است، می‌دانم. ولی خب، دیگر ته کشیده‌ام. از این اتفاق‌ها هم که برای همه می‌افتد... ببینم، می‌فهمی از چی حرف می‌زنم، یا باز دارم مونولوگ‌های طولانی‌ام را تکرار می‌کنم؟

۵ نظر:

  1. نه جانم می فهمد لابد، خوب هم می فهمد. منتها حکایت ما حکایت همان جناب بکت بزگوار است که می فرماد نوشتن کار بی هوده ای ست اما من چاره ای جز این ندارم، می نویسم برای هیچ، متن هایی برای هیچ و این قسم فرمایشات. مستحضرید که؟
    خلاصه که حالا شما بنویس.

    پاسخحذف
  2. واقعا دل آدم به چی خوش باشه؟
    رفته ها باز نمی گردند...

    پاسخحذف