چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

با تو می‌مونُم تا تو هستی

دلم می‌خواهد بگویم کاش همه چیز یک جور دیگر بود. ولی نمی‌دانم چی اگر جور دیگری بود من راضی می‌شدم. اصلاً این را می‌گویم تا نگردم دنبال این‌که چی باید جور دیگری می‌بود. بعد اصلاً چه‌جوری بود خوب بود؟ کِی شده من واقعاً راضی باشم؟ چرا همیشه دلم چیزهایی را می‌خواهد که وقتی داشتمشان هم خیلی راضی نبودم؟ مثلاً دلم می‌خواهد برگردم و به همه‌ی آدم‌هایی که یک وقت آن‌قدر دوستم بوده‌اند که با هم راحت حرف می‌زدیم دوباره همان‌قدر نزدیک شوم که قبلاً بودم وبه این فکر نکنم که چرا دیگر مثل قبل با هم راحت نیستیم. دلم می‌خواست فردا دو تا امتحان نداشتم و می‌توانستم بنشینم با خیال راحت یک رمان گنده بخوانم، مثلاً هوس کرده‌ام طلسم را بشکنم و «جنگ آخر زمان» یوسا را شروع کنم و حداقل روزی صد صفحه بخوانم. ولی خب، می‌دانم که بی‌کار هم باشم، هیچ غلط خاصی نمی‌کنم. تازه اگر نروم سراغ یک کتاب کم‌حجم‌تر هم روزی بیست‌سی صفحه بیش‌تر نمی‌خوانم، البته شاید هم خواندم، نمی‌دانم، مثلاً گفتم. دیگر؟ دلم می‌خواست پشت تلفن یک‌هو ساکت نمی‌شدم مثلاً. خیلی چیزهای دیگر هم هست که دلم می‌خواهد یک جور دیگری می‌شد. مهم نیست. اگر هم همه‌ چی یک جور دیگر می‌شد هم الآن یک بهانه‌ای پیدا کرده بودم و به چیزی گیر داده بودم که بگویم کاش همه چیز یک جور دیگر بود، بدون آن‌که بدانم کاش همه چی دقیقاً چه جوری بود.

۳ نظر:

  1. سلام
    اولین باره میام وبلاگت!
    جالبه خوشم اومد.
    منم خیلی وقتا حال تو رو دارم که جدا هم دلیلشو نمیدونم ؟!!!

    پاسخحذف
  2. منم آرزو دارم روزی صد صفحه بخونم. هیچ وقت نتونستم.

    پاسخحذف