نشستهام در سینمایی دربوداغون که سقفش خیلی بلند است. سیزده، چهارده سالهام، شاید هم کمتر. در فیلم روی پرده دارند شطرنج بازی میکنند. رخ چند برابر من شده، کل پرده را مهرهها گرفتهاند، اسب به جلو حرکت میکند و بزرگتر میشود. سرباز جلو میآید و کل پرده را میپوشاند. رخ حرکت میکند و سقف سینما میریزد. پای رخ است، قلعهاش معلوم نیست. مایل هم حرکت میکند، یکجای دیگر میریزد. من جیغ میکشم. میفهمم فقط من در سینما هستم. رخ به من نزدیک میشود. قلعهاش وقتی گردنم را خیلی کج کنم میبینم. قلعهی بزرگی جلوی پرده شکسته. من میخ شدهام به صندلی و رخ ولکن ماجرا نیست. هی نزدیکتر میشود. جیغ میکشم من نمیخواهم بمیرم. من را نکُش. زبانم از دهانم بیرون افتاده و مامان میخواهد به من آب بدهد. فقط چراغ مهتابی روشن است و هال خانه آبی است. شوفاژ کنارم داغ است و من از تب میلرزم. بابا که آنور ایستاده شبیه رخ است، میگویم من را نکُش، مامان میگوید چی میگویی؟ میگویم میخواهد من را بکُشد! بابا میگوید هذیان میگویم.
این زندهترین کابوس زندگی من است که در این چند سال هیچوقت رهایم نکرده. هنوز هم گاهی میترسم شبها که میخوابم در سینما باشم و روی پرده شطرنج بازی کنند و رخ کوچک چند برابر من شده باشد.
شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹
مُهرهی هفتم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
کابوس ات زنده و آشناست!
پاسخحذفعجب کابوس جالبی. خیلی ها رو می شناسم که یه کابوس ثابت دارن. من ندارم. به خواب هایی که تکرار می شن باید توجه کرد.
پاسخحذف