پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۷

افسردگی از اول ته چاه نیست؛ اولش سراشیبی ملایمی‌ست که قدم‌به‌قدم تویش پیش می‌روی، محتاط، بعد که یک لحظه غفلت کنی می‌بینی سرعتت زیاد شده و سراشیبی تند شده و دیگر سر می‌خوری و تا ته می‌روی. هنوز حواسم هست و هنوز هر گام را به‌زور برمی‌دارم ــ هنوز قِل نخورده‌ام، هنوز به تابستان ۹۶ نرسیده‌ام، ولی نزدیک است.
تصمیم گرفتم تمام چیزهایی اضطراب‌آور را دور کنم. باید آرام باشم. باید سر صبر کار کنم و همین چند متر سقوط را نم‌نم برگردم بالا. باید دوباره خواب بخوابم. و بعد خوب بیدار شوم.

پنجشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۷

«فکرش را کنار زد، نه که بهش واکنش نشان بدهد، فقط تماشایش کرد که شناور دور می‌شود. فکر کرد به تمام فکرها و هوس‌هایی که تماشا می‌شوند ولی کاری برایشان انجام نمی‌شود، فکر کرد به تکانه‌های دچار قحطیِ بیان که خشک می‌شوند و خشکیده و شناور دور می‌شوند‌، و حس کرد که این انگار یک ربطی به او و موقعیتِ او دارند و آن‌چه باید مشکل نامیده شود، اگر این آخرین عیاشیِ طاقت‌فرسا هم از پس مشکل برنمی‌آمد، اما حتی نمی‌توانست شروع کند به درک این‌که چطور این تصویرِ تکانه‌های ته‌کشیده‌ی خشکیده‌شناور به او مربوط می‌شود...»

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۷

شیرجه

عجیب است که بدن زودتر از همه سپر می‌اندازد. دیروز از صبح تا خواب سردرد داشتم و بعد هم ــ مطابق معمول ــ خوابم نبرد. بعد هم که خوابم برد هی بیدار شدم و همین‌جوری گذشت تا صبح. بیدار که شدم منگ و سپرانداخته بودم. طرف‌های ظهر رفتم دوباره بخوابم و توانستم صدای ذهنم را خاموش کنم و واقعن بخوابم. یک ربع خوابیدم شاید. خواب دیدم روی صخره‌ای ایستاده‌ام و ساحل پیداست. یکی از روی صخره‌ی دیگر داد می‌زند بپر، تا ساحل راهی نیست. می‌پرم و شروع می‌کنم به کرال رفتن که می‌بینم پاهام به زمین می‌رسند و فاصله‌ی صخره تا ساحل سر جمع نیم‌متر بیشتر نبود و من توی ساحل‌ام ــ ولی سرخورده‌. نگاه می‌کنم به دریا و صخره‌ها و کسی که داد می‌زد بپر بپر پیدا نیست که بهش بگویم این یک ذره راه که آن‌قدر جودادن نداشت. ساحل امن نبود و دریا وحشی نبود و هیچ چیز آن‌طور نبود که قرار بود باشد.