دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷
خدا بیامرز
داشتم فکر میکردم اگه مثلا شصت سال دیگه نوهی من بخواد ببینه پدربزرگش چی کاره بوده و اینا، بعد بیاد اسم منو سرچ کنه، ممکنه به اینجا برسه. برسه به نوشتههای ۱۹ سالگی پدربزرگش؛ دربارهی ترسهاش، دلتنگیهاش و خیلی چیزای دیگهش. حتا ممکنه این پست رو هم بخونه و حس کنه من خیلی دربارهش فکر یا خیالپردازی کردم. خوشحالم که اون موقع دلش شاد میشه.
+
چهارشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۷
ترش
کاش میشد دوباره آن پلههای آبی زیر پام پیچ خورند و کسی بالای آنها منتظرم باشد. روی آن صندلیهای قدیمی، پشت میزهای چوبی ِ گرد. بنشینیم و استکانهامان را پُر چای کنیم و خالی. از پنجره بیرون را نگاه کنیم که باران ریز میبارد یا برف آرام و باشکوه. ما عین خالمان به هیچکدام نباشد. فقط پردهی رقصان در هوا را عکس کنیم. زیر سقفی، روی میزی قدیمی با هم گپ بزنیم، بخندیم، جشن بگیریم، گریه کنیم، عاشقی کنیم.
کاش نسوخته بود آنجا.
شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷
دربارهی Menu
ضمن اینکه شمارهی جدید پرونده منتشر شد باید بگویم که دربارهی Menu این دو فکر را دارم:
اول اینکه Menu با این فکر ساخته شد که جایی باشد برای من و نوشتههای من دربارهی کتابها. مکانی کاملا شخصی با آزادی در نوشتن. منظورم این است که میخواستم جای اینکه یقهی آدمها را دانه دانه بگیرم و بگویم این کتاب اینطور بود، جایی بنویسمش و آدمها بخوانند، اگر خواستند. صبا همان اول که داشتم اینها را بهش میگفتم و پرسیدم که اسم مناسبی سراغ داری یا نه، خواست که با هم بنویسیم. آراز و الهام هم بعدتر اضافه شدند و چه خوب هم که اضافه شدند.
Menu بدون مخاطب شروع کرد و کمکم خوانده شد. شناخته شد و حتا در درون خودش عضو پذیرفت. اینها نشانههای دور از انتظار ولی خوب برای Menu بود. فکر اول این است که این روش را ادامه دهیم. یعنی نوشتنهای شخصی دربارهی کتابها. [فقط خودم را میگویم، نه هر چهار نفرمان را.] فکر میکنم نوشتههای شخصی را کسانی بیشتر دوست دارند که من را و سلیقهام را میشناسند. نمیدانم.
دوم هم اینکه Menu و من دست از اظهار نظرهای شخصی برداریم. دیگر ننویسم چقدر فلان کتاب عالی بود و این حرفها. دلیلهایم را محکمتر کنم و نگاهم را دقیقتر. طوری که خوانندهی حرفهایتر هم بتواند بخواند و معرفی خوبی از کتاب بخواند. اینطور شاید سپینود و خیلیهای دیگر راضیتر شوند. ولی مساله این است که آیا کسانی که میخواهند کتاب بخرند، دوست دارند نوشتهای را بخوانند دقیقتر و حسابشدهتر؟ یا دوست دارند برداشتهای آزادی را بخوانند دربارهی کتاب؟
راستش را بخواهید دربارهی Menu بلندپرواز نیستم. به همینی که هست راضیام. ولی شاید اشتباه میکنم. شاید Menu نه فقط به کتابخوان حرفهای چیزی نمیدهد، بلکه روی اعصابش هم راه میرود. شاید اصلا به دوستانم هم چیزی نمیدهد. نمیدانم. این را میخواهم شما بگویید. اینکه از Menu فعلی چقدر راضیاید و اینکه آیا چیزی ازش میگیرید یا نه. اینکه اصلا نوشتههام همهش شده خوب بود و آفرین و گفتن از گل و بلبل یا نه. و کلا اگر پیشنهادی، انتقادی، چیزی دارید بگویید، لطفا. برام مهم است.
سهشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷
غم ِ تکراری
من میترسم. مثل سگ از آن روزی میترسم که از خواب بیدار شوم و ببینم کسی برام نمانده است. چیزی ندارم که برای خودم باشد. هر چی بگردم کسی را، چیزی را برای اتکا پیدا نکنم. میترسم همه چیز را از دست بدهم. حتا تو را هم از دست بدهم. همه کسَم را از دست بدهم.
یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷
فارنهایت ۱۲/۸/
و عجیب پی بردن به این حقیقت است که سالی که در پیش رو دارم بیستسالگیام است. و این یعنی سال بعد این روز میشود دو دههی تمام که زندگی کردهام. و خُب، بیستسال کم نیست. حتا نوزده سال هم کم نیست. اصلا برای این زندگی یک لحظه هم کم نیست.