پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

ابری

امروز آسمان ابر بود. هرجا را نگاه می‌کردی ابر بود. پشت ساختمان دانشکده، لابه‌لای درخت‌ها. سرت را هم که پایین می‌انداختی، می‌دانستی و حس می‌کردی که بالای سرت را ابر پوشانده. همه‌جای آسمان را گرفته بود.  انگار آسمان سنگین شده و شکم داده. گاهی نم باران هم می‌زد. تنها جایی که آفتاب بود، در کاغذهای وداع با اسحله‌ی همینگ‌وی بود. و البته در سالن سایه‌ی تئاترشهر هم ابر نبود. به‌جز آن، باقی همه ابر بود. من هم حالا مثل همه‌ی امروز ابر شده‌ام. خاکستری، سرد، ساکت. با نَمی گاه‌گاهی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر