تقصیر تو نیست. خودم هم نمیدانم چرا چیزی خوشحالم نمیکند. و نمیدانم چرا امروز و دیروز و پریروز و پسپریروز و هفتهی پیش تمام نمیشوند. و نمیدانم چرا فردا قرار است مثل امروز بیاید، و پسفردا هم. من سردم شده. و غمگینم. میدانی؛ بدیاش این است که کمی دیگر فردا میشود، و من نمیتوانم فرار کنم. و دلم میخواهد آنقدر بدوم که این روزها تمام شوند. همهچی تمام شود. بعد دوباره از اول شروعت کنم. از اولِ اول.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر