وقتی توی همهی Oها و Pهای کتاب را با مداد سیاه کرد، سرش را کمی عقب برد و به کتاب خیره شد. فرمولهایی را با دایرههای سیاه دید. حس کرد دارند توی هم میدوند. کمکم صفحهی کتاب پیش چشمهایش تار شد و بعد بهکلی محو شد. انگار باران تند و ناگهانی روی پنجرهی ماشین باریده باشد. چند بار پلک زد. فرمولها دوباره آمدند. گفت: «خوش به حالت O! حتا تو هم درونت خالی نیست.» بعد به قطرههای باران فکر کرد که روی شیشهی ماشین سر میخورند پایین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر