نوشتن دردی را دوا نمیکند. فقط سبکترت میکند. ولی کمی که بگذرد، کلماتی که نوشته شدهاند سنگینیشان را رویت میاندازند. فکر اینکه نوشتم ولی اتفاقی نیفتاد مأیوست میکند و کلمات بیخاصیتیشان را نشان میدهند. حس میکنی خودت را سبک کردهای. اگر ننویسی کلمات نوشته نشده و احساسات گفته نشده رهایت نمیکنند و در تو رسوب میکنند. و سنگین و سخت میشوند. باید قبول کرد. نمیشود با کلمات جنگید. نوشتن و ننوشتن هر دو به یک اندازه عذابآورند.
جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷
دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷
Game Over
نوشتن دربارهی «لاست» را به اندازهی کافی عقب انداختهام. اوایل که میدیدمش، میخواستم آخر هر فصل در Menu دربارهی همان فصل بنویسم. که ننوشتم. لاست که معرفی نمیخواست بس که اینقدر همهگیر شده. چندبار هم خواستم همینجا بنویسم دربارهاش. تنبلی کردم. این نوشته را هم میخواستم پریروز که دو قسمت اول فصل پنج را دیدم بنویسم. امتحان لعنتی دینامیک بود و تلاش برای نیفتادن، نوشتم. همهی اینها یک طرف؛ نوشتهی سپینود هم طرف دیگر. حالا هم میخواهم کامنت مفصلی بگذارم برایش.
حق میدهم بهت. من هم فصل یک را که دیدم، درست که نتوانستم ازش دل بکنم و نشستم بقیهاش را هم دیدم، ولی چیز تازهای -بهتر بگویم فوقالعادهای- برایم نداشت. فلشبکهایش را بازی میدانستم. خرس قطبی و گراز و اینها هم حرصم میداد. شخصیت همیشه کارراهانداز جک هم رو اعصاب بود. عوضش سایر و هرلی را دوست داشتم. خلاصه که اگر نبود پایانِ معلق فصل اول، دیدن لاست را ادامه نمیدادم. در فصل دو هم اوضاع خیلی بهتر نشد. داستان جذابتر شد. ولی هیچوقت از خالیبندی خوشم نمیآمد. صدوهشت دقیقهی کذایی را -آن موقع البته- باور نمیکردم. تا آنجا که بن وارد داستان میشود. آنجا که با جان لاک سر همینگوی و داستایوفسکی بحث میکند، فهمیدم که قرار است یک اتفاقهایی بیفتد. و افتاد. فصل سه به نظرم شاهکار بود. کمکم حس میکردم فلشبکها معنا دارند و بهطرز باورنکردنی به داستان اصلی پیوند میخورند. روابط شکل میگرفت و پیچیده میشد. دنیای دزموند را دوست داشتم. رفت و برگشتهایش در زمان را. و نمیتوانم انکار کنم که از کشف لایههای پنهان داستان و شخصیتها شگفتزده میشدم. و فهمیدن این همه ارجاعهای ظریف به کتابها و فیلسوفها و نظریههای علمی و فلسفی متعجبم کرد. و فصل چهار هم که ذهنم را پر کرد از سؤال. و فلشفورواردها و امکان تازهای که برای داستانگویی برای خودشان ساخته بودند و از آن مهمتر، کاربرد آنها در داستان، خُب دهانم را میبست. اینکه زمان روایت درهمریخته شده و در فصل سه و چهار در خود داستان اصلی هم در هم میریزد، این نشان دادن فرم روایی در خود داستان، اینها را در کدام سریا دیده بودی؟ راستش را بگویم. دلم برای جکِ آینده سوخت. نامتعادلیاش را که بالای پل دیدم... میفهمی؟ میخواهم بگویم نمیدانم چطور میگویی: «لاست یک بازی کامپیوتری صرف بود و تو انگار داری مدام جوی استیکت را تکان میدهی.» بازیهای کامپیوتری که زمان ما بود، مکس پین و مافیا بهترینشان بودند. که من سر هیچکدام لبم را نگزیدم. و سر هیچکدام کسی مثل چارلی نبود که بخواهد پنجتا از بهترین لحظات زندگیاش را انتخاب کند. و من را به فکر فرو ببرد که اگر من بودم، کدامها را برمیداشتم. در بازیهای کامپیوتری ما کسی در زمان معلق نبود. یعنی خیلی دلم میخواهد بدانم آنجا که پنهلوپه برای دزموند «ثابت» شد که هی نرود و بیاید، تو جوی استیکت را چطوری تکان داده بودی. واقعاً آنجا که جک و کیت در پایان فصل سه با هم حرف میزنند و جک فریاد میزد که باید برگردیم، تو هیچ احساساتی نشدی؟ یا پایان هر کدام از فصلها، سریع نرفتی دنبال دیویدی فصل بعد تا ببینی بعدش چه میشود؟ میدانی؛ آخر فصل چهار دلم سوخت و حرص خوردم. فکر کردم دارند داستان را بد جایی میبرند. ولی حالا که فصل پنج شروع شده، میبینم اشتباه میکردم. اینها از ما باهوشترند. اینها در هر فصل و هر قسمت روی دست خودشان بلند میشوند. و باید بهشان اعتماد کنم. این نویسندهها میدانند دارند چه کار میکنند. و میتوانند همهی این داستان در داستانها را جمع کنند. و به معماها پاسخ دهند. مگر تا الآن ندادهاند؟ میدانی شاهکار چیست؟ شاهکار این است که حالا اینقدر داستان بکر دارند که در هر قسمت هر چقدر خواستند از هر کدام نشان دهند و به هیچجایشان هم نباشد که در جای دیگری از دنیا سریالهایشان یا یک داستان دو صفحهای ساخته میشوند. شاهکار لاستپدیا و این همه سایت دربارهی لاست است که همهشان پر است از مطلب و فرضیه دربارهی لاست. بعد تو میآیی و میگویی چیزی برای فکر کردن ندارد؟ شاهکار دقیقاً جملهی جان لاک در قسمت اول فصل پنج است و باور کردن جملهاش. آنقدر که دیگر به ذهنم چیزی تو مایههای خالیبندی نیاید. آنجا که به ریچارد میگوید:" When am I" در ستایش لاست همین بس که جملهای در آن ساخته شده که هیچ جای دیگر معنا ندارد به جز در دنیای لاست. دنیای پیچیده و تودرتوی لاست.
پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۷
چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۷
خوش به حالِ O
وقتی توی همهی Oها و Pهای کتاب را با مداد سیاه کرد، سرش را کمی عقب برد و به کتاب خیره شد. فرمولهایی را با دایرههای سیاه دید. حس کرد دارند توی هم میدوند. کمکم صفحهی کتاب پیش چشمهایش تار شد و بعد بهکلی محو شد. انگار باران تند و ناگهانی روی پنجرهی ماشین باریده باشد. چند بار پلک زد. فرمولها دوباره آمدند. گفت: «خوش به حالت O! حتا تو هم درونت خالی نیست.» بعد به قطرههای باران فکر کرد که روی شیشهی ماشین سر میخورند پایین.
سهشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷
شباهت
این نکته که ویگن و کارور هر دو اثری دارن به اسم «چرا نمیرقصی؟» نکتهی مهمیه که متأسفانه چندان مورد توجه اهل فن قرار نگرفته.
یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷
جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۷
ننوشت
نه. ننویس. نگذار خیال کنند اینهایی که مینویسی واقعیاند. بگذار فکر کنند همهی اینها در نهایت یک متن تأسفبرانگیزند. کسی که کاری نمیکند. خودت را سبک نکن. آرام بگیر. تو حق نداری مزهی دهان کسی را تلخ کنی. بگذار هرکس زندگیاش را بکند. بگذار اگر شاد است، شاد بماند. حال تو به کسی ربط ندارد. ربط هم داشته باشد، حال تو است. برای خودت است. نگهش دار. سکوت کن. ننویس. اینجوری بهتر است. واقعیتر است.
چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۷
دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۷
though you're still with me
تقصیر تو نیست. خودم هم نمیدانم چرا چیزی خوشحالم نمیکند. و نمیدانم چرا امروز و دیروز و پریروز و پسپریروز و هفتهی پیش تمام نمیشوند. و نمیدانم چرا فردا قرار است مثل امروز بیاید، و پسفردا هم. من سردم شده. و غمگینم. میدانی؛ بدیاش این است که کمی دیگر فردا میشود، و من نمیتوانم فرار کنم. و دلم میخواهد آنقدر بدوم که این روزها تمام شوند. همهچی تمام شود. بعد دوباره از اول شروعت کنم. از اولِ اول.
شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۷
داد
میدانی امروز چی شد؟ داشتم روی دیوار کنار در خانهها دنبال پلاک ۲۰۳ میگشتم. کوچه تاریک بود. خواستم بروم تو پیادهرو که پام گیر کرد به تیرآهنهایی که آنجا ریخته شده بود. بعد نزدیک بود بخورم زمین. جدیجدی نزدیک بود. یعنی اگر دستم را به دیوار نمیگرفتم میخوردم زمین. میدانی، دو ساعت بعدش وسط یک اتوبان بودم. ماشینها از دور نور میانداختند و رد میشدند. هیچ ماشینی برایم نمیایستاد. سرعتش را هم کم نمیکرد. فقط زوزه میکشید و میرفت. باد سرد به صورتم میخورد و دستهام یخ کرده بود. چند بار داد زدم. واقعاً داد زدم. کسی نشنید. کاری نمیتوانستم بکنم. الآن هم کاری نمیتوانم بکنم. فقط دلم میخواهد امروز تمام شود. دیروز و پریروز و پسپریروز هم تمام شوند. هیچچی نماند.
پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۷
پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷
ابری
امروز آسمان ابر بود. هرجا را نگاه میکردی ابر بود. پشت ساختمان دانشکده، لابهلای درختها. سرت را هم که پایین میانداختی، میدانستی و حس میکردی که بالای سرت را ابر پوشانده. همهجای آسمان را گرفته بود. انگار آسمان سنگین شده و شکم داده. گاهی نم باران هم میزد. تنها جایی که آفتاب بود، در کاغذهای وداع با اسحلهی همینگوی بود. و البته در سالن سایهی تئاترشهر هم ابر نبود. بهجز آن، باقی همه ابر بود. من هم حالا مثل همهی امروز ابر شدهام. خاکستری، سرد، ساکت. با نَمی گاهگاهی.