من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
[Label: Quotation]
اینکه دیگر هیچوقت نیستی، معنیاش این نیست که تا آخر هفته نیستی یا تا عید، یا تا آخر زمان دانشجویی یا مثلاً سیسالگی. معنیاش این است که تا دم مرگ حسرتِ تکرار همهی لحظههای خوشمان را خواهم خورد. و من نمیتوانم باور کنم. من این هیچوقت لعنتی را نمیتوانم باور کنم. کاش نرفته بودی.
[تلخترین و وحشتناکترین روزهای زندگیام را میگذرانم.]
یکی از همین روزها بالاخره همه چیز دوباره خوب میشود. دیگر حسرت گذشته را نمیخورم. به آدمهایی که رفتهاند فکر نمیکنم. حسرت روزهایی را که گذشتهاند نمیخورم. حرف زدن دوباره راحت میشود. آدمها دوباره برمیگردند. دوباره دور هم جمع میشویم. چند هفتهای یک بار عصرها میرویم شریف. میگوییم، میخندیم. سر هم غُر نمیزنیم. همدیگر را نمیپیچانیم. به هم دروغ نمیگوییم. به هم کنایه نمیزنیم. من کمتر عصبی میشوم. بیحس نمیشوم. ناراحت میشوم. گریه میکنم. دانشگاه بهتر میشود. همیشه نُهَم گرو دهَم نیست. داستانخوانیمان بهتر میشود. سرش اعصابم خرد نمیشود. دوباره داستان مینویسم. دوباره بحث میکنم. دیگر فکر نمیکنم تهِ همهی بحثهای دنیا هرکس دوباره حرف خودش را میزند. از آدمها فرار نمیکنم. آدمها از من فرار نمیکنند. دوباره با بچهها میرویم بیرون. میگوییم، میخندیم، قلیان میکشیم، دخترها را مسخره میکنیم، همدیگر را دست میاندازیم. دوباره میروم مدرسه فوتبال بازی میکنم. وبلاگها پستهای خوب میگذارند. آرامشم با یک زنگ تلفن پاره نمیشود. دیگر اینقدر به صدای تلفن حساس نمیشوم. چیزهایی که باید برایم عادی شوند، عادی میشوند. و دیگر نمیترسم. از هیچی نمیترسم...
«خودتون که میدونین، راهه دیگه... هرچی درازتر باشه، تنهاییش بیشتره... راه بازگشت هم، مادمازل، لعنتی همیشه درازه...»
اسبهای پشت پنجره، ماتئی ویسنییک
میفهمی چی میخوام بگم؟
[Label: Quotation]
حالا باید یک چیزی بگویم که حالم را نشان بدهد. ولی مسأله این است که خودم هم حال خودم را نمیفهمم. هنوز نفهمیدهام چه شده. همهاش به موبایلم نگاه میکنم، شاید زنگ بخورد. هر چند ثانیه یکبار چک میکنم، شاید اساماسی آمده باشد و من نفهمیده باشم. نکند سایلنتش کردهام و یک لحظه که رفتهام آنور خبری شده؟ نه. اصلاً سایلنت هم نبود. دیروز همهاش منتظر بودم بگویی قسمت جدید لاست را داونلود کردم. بیا بگیر، ببین، بعدش با هم حرف میزنیم. که نگفتی. راستی تو دیدیش؟ بن که چیزیش نشد خدای نکرده؟ الآن جزیره کجای زمان است؟ باز همهاش طرح سؤال بود؟ خودت چطور؛ خوبی بسیکا؟
[روز بعد: از دیشب داره میره رو مخم. همهی تلخی بیپایان فیلم...]
معین عصبی و پرخاشگر این روزها را شما نمیشناسید. من هم نمیشناختمش. برایم ناآشنا بود. تا به حال باهاش روبهرو نشده بودم. ولی راستش را بخواهید، درکش میکنم. چون بارها نشسته و برایم گفته که چه شده که اینجور پرخاش میکند و به آدمها میپرد. من هم بهش گفتهام که همیشه باید آرام باشد. که این برای خودش بهتر است و بیشتر به خواستهاش میرساندش. ولی او نمیتواند. میفهمم که نمیتواند.
ما راه درازی آمدهایم تا به اینجا برسیم، بسیکا. وقتی به گذشتهمان نگاه میکنم، بیشتر دلم برای خودمان میسوزد. دلم برای تمام روزهایی که رفتهاند و دود شدهاند به هوا میسوزد. و برای تکتک آن روزها تنگ شده. ولی خودت بهتر میدانی که نمیشود دوباره آنها را برگرداند. آنها گذشتهاند، بسیکا. حالا ما باید خودمان تنها بقیهی این راه را برویم. چهجوریاش را من هم نمیدانم، نپرس. من فقط میدانم باید برویم.