یکی از همین روزها بالاخره همه چیز دوباره خوب میشود. دیگر حسرت گذشته را نمیخورم. به آدمهایی که رفتهاند فکر نمیکنم. حسرت روزهایی را که گذشتهاند نمیخورم. حرف زدن دوباره راحت میشود. آدمها دوباره برمیگردند. دوباره دور هم جمع میشویم. چند هفتهای یک بار عصرها میرویم شریف. میگوییم، میخندیم. سر هم غُر نمیزنیم. همدیگر را نمیپیچانیم. به هم دروغ نمیگوییم. به هم کنایه نمیزنیم. من کمتر عصبی میشوم. بیحس نمیشوم. ناراحت میشوم. گریه میکنم. دانشگاه بهتر میشود. همیشه نُهَم گرو دهَم نیست. داستانخوانیمان بهتر میشود. سرش اعصابم خرد نمیشود. دوباره داستان مینویسم. دوباره بحث میکنم. دیگر فکر نمیکنم تهِ همهی بحثهای دنیا هرکس دوباره حرف خودش را میزند. از آدمها فرار نمیکنم. آدمها از من فرار نمیکنند. دوباره با بچهها میرویم بیرون. میگوییم، میخندیم، قلیان میکشیم، دخترها را مسخره میکنیم، همدیگر را دست میاندازیم. دوباره میروم مدرسه فوتبال بازی میکنم. وبلاگها پستهای خوب میگذارند. آرامشم با یک زنگ تلفن پاره نمیشود. دیگر اینقدر به صدای تلفن حساس نمیشوم. چیزهایی که باید برایم عادی شوند، عادی میشوند. و دیگر نمیترسم. از هیچی نمیترسم...
جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۷
جادهی خوشبختی در دست تعمیره
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر