کلمهاش را پیدا نمیکنم. غم، اندوه، دلتنگی، تنهایی. نه. هیچکدام کلمهی من نیستند. این حس -کلمهاش هرچه هست، باشد- گسترده است. آنقدر آشناست که هیچوقت فکر نکردم باید کلمهای برایاش پیدا کنم. حالا دیگر میدانم جزئی از من شده. زیر پوستم وول میخورد. در من رشد کرده و جان گرفته. آنقدر که نمیدانم اوست که حالا مینویسد یا من.
شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۸
دوشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۸
غبار
گودر، وبلاگها، کتابها، فیلمها. دیگر هیچکدام غم را از یاد نمیبرند. لایهای میشوند روی آن. لایهای غبار که غم پشت آن گنگ است و گسترده و عمیق. انگار که همیشه بوده، انگار که خیال رفتن نداشته باشد.
یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۸
دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸
یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸
جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸
بیپایان است این پایان
دلیل میخواستی که چرا باید
پرندگان را در باد
صدا کرد - دانه داد
دلیل میخواستی که
که چگونه روز را باید آغاز کرد.
همهی این هفته را
که از من بیخبر بودی
در خانه ماندم
به دنبال دلیل بودم
که برای تو بگریم.
بارانی نیست
گرمای تیرماه
آوازی در کنار همهمههای مدام، سربیرنگ
این پرندهای
که دوباره آرزوی قفس دارد
اما در خانهی تو.
احمدرضا احمدی
دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸
شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۸
چیزها
چیزهایی هست که در ذهن آدم شکل گرفته و مانده. آدم همیشه فکر میکند که آنها چیزهای خوبیاند و اصلاً درستش هم همین است. بعد ممکن است طی اتفاقاتی، یا پس از گذشت زمان قابل ملاحظهای، با عوضشدن فضای زندگی یا هر کوفتی آدم برسد به اینکه انگار پیشفرض ذهنیاش چندان هم درست نیست، اصلاً شاید کاملاً غلط باشد. خب سردرگم میشود. بعد اگر روی پیشفرضش پافشاری کند، که لجبازی کرده و خودش را گول زده. اگر هم کوتاه بیاید و آن چیز را کنار بگذارد، آن وقت یک حفرهی گنده برایش درست میشود. یک سردرگمی بزرگتر. علامتسؤال بزرگتر میشود و پخش میشود روی همهی باورهایش. یعنی زیر پایش سست میشود. میخواهم بگویم اساساً زندگی یک همچین چیزی است.
پنجشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۸
All we are saying, is give peace a chance
الآن نزدیک است که طاقتم تمام شود و کُل صورتم اشک شود. هربار که این دیویدیهای جان لنون را میگذارم و میبینم، همینطور میشوم. جان لنون جدا از نبوغ بیحدش سادگی و صداقتی دارد، کودکی پنهانشده در پسزمینهای دارد که من را شیفته میکند، ازخودبیخود میکند. یکجور غم آشنا و ناآشنایی را در من بیدار میکند که انگار خیلی وقت است در من هست و من هی به آن بیاعتنا بودم و رویش را پوشاندهبودم و جان لنون، با همهی سادگی نبوغآمیزش، میآوردش رو. روی دلم.
همین یک ساعت پیش هم که برای چندمینبار ناتور دشت را میخواندم، همین حس را داشتم. هولدن، با همهی خالیبندیهایش، آنقدر صادق است که میگوید خالیبندتر از او پیدا نمیکنیم و آنقدر دلش کوچک است که پَر میزند برای جین گالافر که نکند هماتاقیاش کارش را ساخته باشد. و آنقدر حساس مانده که دلش میگیرد وقتی یادش میافتد مادرش با چه ذوقی برای او کفش هاکی خریده. و همهی اینها تلنگر است به من ِسختشده. بیدار کردن حسی کهنه در من است که سادگی میخواهد، بیادایی میخواهد، معصومیت میخواهد، دوستی و صلح میخواهد.
مطمئنم آن هوادار دیوانهی جان لنون کژفهم بوده یا دروغگو بوده که ناتور دشت گرفته دستش و تفنگ را گرفته به سمت جان لنون و بعد شلیک کرده. دارم به این فکر میکنم که اگر حالا جان لنون زنده بود، لابد یک دستبند سبز میبست به دستش و به افتخار ما Give Peace A Chanceاش را اجرا میکرد. و ما، حتا برای لحظهای، چهقدر ذوقزده میشدیم.