کلمهاش را پیدا نمیکنم. غم، اندوه، دلتنگی، تنهایی. نه. هیچکدام کلمهی من نیستند. این حس -کلمهاش هرچه هست، باشد- گسترده است. آنقدر آشناست که هیچوقت فکر نکردم باید کلمهای برایاش پیدا کنم. حالا دیگر میدانم جزئی از من شده. زیر پوستم وول میخورد. در من رشد کرده و جان گرفته. آنقدر که نمیدانم اوست که حالا مینویسد یا من.
- عمل کردن به یک ایده خوب را به تعویق نینداز!
پاسخحذفدیگران هم به این فرصت ها فکر کرده اند!
اما موفقیت سراغ کسی می آید که پیش از دیگران به عمل دست بزند!
این نیز بگذرد
پاسخحذفهی!چه خوب بود این،چه شبیه احوالات من هم...
پاسخحذفحس کلمه نمیشناسد که. چون تعریف ندارد اصلا. نهایت وصفش میتواند همین باشد، همین که نوشتید:"زیر پوستم وول میخورد". که جان میگیرد که رشد میکند.
پاسخحذفزیر پوست ... میشناسمش
پاسخحذفآدم را می نماید ...
از پشت
می فهمم...
پاسخحذفو چقدر خوب نوشتید. مدت هاست یادم نمیاد چطوری باید حسمو بنویسم. انگاری هیچ وقت بلد نبودم.