چیزهایی هست که در ذهن آدم شکل گرفته و مانده. آدم همیشه فکر میکند که آنها چیزهای خوبیاند و اصلاً درستش هم همین است. بعد ممکن است طی اتفاقاتی، یا پس از گذشت زمان قابل ملاحظهای، با عوضشدن فضای زندگی یا هر کوفتی آدم برسد به اینکه انگار پیشفرض ذهنیاش چندان هم درست نیست، اصلاً شاید کاملاً غلط باشد. خب سردرگم میشود. بعد اگر روی پیشفرضش پافشاری کند، که لجبازی کرده و خودش را گول زده. اگر هم کوتاه بیاید و آن چیز را کنار بگذارد، آن وقت یک حفرهی گنده برایش درست میشود. یک سردرگمی بزرگتر. علامتسؤال بزرگتر میشود و پخش میشود روی همهی باورهایش. یعنی زیر پایش سست میشود. میخواهم بگویم اساساً زندگی یک همچین چیزی است.
معین این دوّمین باریه که یه پست میذاری درست موقعی که حرف منم همینه! اونقدی که ترتیب جمله ها رو میدونم ولی هنوز همهی کلماتت رو نمیشناسم. کلّی حسّ خوبیه.
پاسخحذف