شهریور پارسال بود. دقیقا پنجشنبهای که شنبهاش دانشگاهها باز میشد. تهران بودیم. بابا گفت که برویم که دانشگاهمان را نشانم دهد، خوابگاه را ببینیم و کمی با خیابانهای تهران آشنا شوم. قبول نکردم. حالم خوب نبود و اصلا حوصلهی دانشگاه را نداشتم. دلم نمیخواست دانشجو شوم. علی هم درآمد که برو دانشگاهت را ببین. اصلا من هم میآیم. دیگر نمیشد مقاوت کنم. این شد که سهنفری راهی دانشگاه شدیم. الآن میفهمم که از وصال پایین آمدیم و چون نمیدانستیم خوابگاه کجاست ماشین را در بزرگمهر پارک کردیم. نگهبان خوابگاه گفت دارند خوابگاه را رنگ میزنند و نمیتوانیم داخل شویم. ما هم رفتیم دانشگاه. از در قدس وارد شدیم. بابا میگفت که اینور دانشکدهی ادبیات است و آنور علوم. میگفت ببین چه درختهای بلندی دارد. میگفت چهل سال گذشت. زمان مثل برق و باد میگذرد. چهار سال اینجا درس خواندم. باورت میشود چهل سال پیش من چهار سال اینجا درس میخواندم؟
اما من کاملا بیتفاوت نگاه میکردم. دیدن دانشگاه هیچ شوقی در من ایجاد نکردهبود. نمیفهمیدم داریم دانشکده علوم را دور میزنیم که هی بابا میگوید اینجا دانشکدهی علوم است. اصلا برام جالب نبود که علی خیابان بین در قدس و در شانزده آذر را نشان میداد و میگفت اگر بدانی روزهایی که دانشگاه شلوغ میشود اینجا چه خبر است. برام جالب نبود که آنها از پلیتکنیک میآمدند اینجا و حرف میزدند. دلم میخواست برگردیم خانه. دلم میخواست آهنگ گوش کنم، کتاب بخوانم و حس کنم قرار نیست زندگیام تغییری کند. یادم هست حتا دیدن دانشکدهی فنی هم هیچ احساسی در من ایجاد نکرد. حرفهای آن پیرمرد که هنوز هم نمیدانم چه کارهی دانشکده است هم بیشتر برای بابا جذاب بود تا من.
داشتم فکر میکردم اگر ازدواج کردم، پدر شدم و بچهام دانشگاه تهران قبول شد، روزی دستش را میگیرم تا با هم برویم و دانشگاه را ببینیم. آن روز حتما بهش خواهم گفت که روزی بابابزرگت مرا آورد اینجا و کلی برای من حرف زد. میگویم او میخواست خاطرات خودش را بازسازی کند، میخواست به پسرش افتخار کند و به نظرم این کار را میکرد. اما من ناراحت بودم. بیحس بودم. بعد ازش خواهم پرسید که میدانی چرا؟ او -اگر فرزند خلفی شود- خواهد گفت دلت گرفتهبود، بابا. دلتنگ بودی. نبودی؟