بیبیست پله در پایین
بیهیچ آسمان در بالا-
پلهای
بینرده و
بیحفاظ.
شمس لنگرودی
شمس لنگرودی
توضیح دقیقش سخت است. ولی باید اینطور میشد. چارهی دیگری نداشتم. راه برگشت نداشتم. توان کار دیگری هم نداشتم. یعنی اصلاً دست من نبود. من فقط میخواستم از این توفان هر روزه نجات پیدا کنم. هر جور دیگری را که امتحان کردم، نشد. منظورم این است اگر بادکنک باشید، وقتی بیش از حد پُر شده باشید، فوت آخر هم که باشد، خب دیگر چارهای ندارید، کارتان ساخته میشود. خودتان باید درک کنید که این اتفاق باید میافتاد. من باید میترکیدم و باید این طور پخشوپلا میشدم.
خلاصهاش میشود اینکه من به شمای خوانندهی اینجا حق میدهم که حوصلهتان از حال همیشه بد من سر رفته باشد. حوصلهی خودم هم سر رفته. پس تا آنجا که میتوانم دیگر اینجا از اینکه حال خوش یا ناخوشی دارم نمینویسم. اگر کسی هم خواست بداند، خُب میپرسد دیگر. هوم؟
«...آن روزها فکر میکردم میتوانم همینجور ادامه دهم. ولی نتوانستم. بیخیالیام حبابی بود که با کوچکترین ضربه تق صدا داد و ترکید. میتوانستم باز بنشینم دلیل ردیف کنم که فلان شد و بهمان شد که همه چیز خراب شد. و این کار را هم کردم. ولی بعد که بیشتر فکر کردم، دیدم من حق نداشتم. من باید همانطور میماندم. همانطور که گفته بودم. بعد به این فکر کردم که من هیچوقت آنقدر که باید خوب نبودهام. هیچوقت آنقدر که باید دوست خوبی نبودهام، آنقدر که باید فرزند خوبی نبودهام، آنقدر که باید صبور نبودهام، آنقدر که باید لجباز نبودهام. همیشه کم بودهام، همیشه کم داشتهام.»
چند ماه بعد در نوشتههای شخصیام دربارهی این روزها خواهم نوشت: «آخرهای اسفند بود. هوا داشت بهاری میشد. عصبانیت من فروکش کرده بود. آرامتر و تنهاتر از قبل بودم. دوباره تا نیمههای شب بیدار میماندم و صبحها دیر بیدار میشدم. رنگ دنیا و آدمهایش شدید نبود و تضادی ایجاد نمیکرد. شعر زیاد میخواندم و داستان هم اگر میخواندم مندنیپور میخواندم که به شعر پهلو میزند. همهی زمستان و پاییز در من رسوب کرده بود. و من احساسات فروخوردهام را با خود حمل میکردم. آن روزها سنگینی بارم را حس نمیکردم. بیاعتمادی و عصبانیت بودند و نبودند. جای هر چیز، غمگین بودم. بیشتر غم بیاعتمادی، غم خشم و غم تنهایی با من مانده بود. انگار که همه چیز در مِه رقیقی فرورفته باشد. آن روزها فکر میکردم میتوانم همینجور ادامه دهم...»
میپرم روی دوچرخه
رکاب میزنم
جز باد
کسی تحمل این اشکها را ندارد
روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود، سارا محمدی اردهالی
[Label: Quotation]
حال خوشی ندارم رفیق. دیشب بد خوابیدم. اعصابم که خُرد باشد، خوابم به هم میریزد. تکهتکه میشود. شب را با لیوان آب باید صبح کنم. پریشب را یادم نمیآید. یادم است موقع خواب چندان حال خوشی نداشتم. دیگر نا ندارم. میدانی، گاهی آدم دلش میخواهد با یکی حرف بزند همینجوری. نه که مثلاً سفرهی دلش را باز کند و شروع کند حرفزدن ها، نه، آنطور نه. اینجور که بشینیم با هم گپ بزنیم و مهم خود حرفزدن باشد. خسته شدم از بس هر کی من را دید، یا سؤالپیچم کرد که بگو چهت شده و اگر نگفتم عصبانی شد که خودت را لوس میکنی و این حرفها، یا جملهی اول نه، جملهی دوم شروع کرد به گفتن اینکه چهش شده، با کی به هم زده و با کی میخواهد شروع کند. باز اگر حرفهاش منطقی بود یک چیزی، یا حتا احساساتش یک جوری بود که بتوانم درک کنم یا حس کنم یک چیزی. بین خودمان باشد رفیق، اینها همه خُل شدهاند. احمقانه فکر میکنند. قبول دارم، من هم گاهی -باشد، خیلی وقتها- احمقانه فکر میکنم. ولی من اگر بهم بگویند احمقانه فکر میکنی، دستِکم رو حرف طرف فکر میکنم. نه اینکه به هیچ جای مبارک نگیرم و باز حرف خودم را بزنم. باز خدا را شکر که پسرعمهی گرامیمان این ترم را میآید خانهی ما تا با هم و با برادرها حرف بزنیم و گپ بزنیم از سینما و داستان. گپ بزنیم که گپ زده باشیم. و حرف هم را گوش میکنیم. ولی نمیشود که همه چیز را همه جا گفت. اصلاً همه چیز همینجوری به زبان نمیآید که. باید حرف زد از این در و آن در تا حرف راه خودش را پیدا کند و بیفتد روی غلتک و جوری شود که بعدش حس کنی آرام گرفتهای. حالا حرف که زیاد است. الآن حالم خوب نیست. درونم خالی است. میترسم رفیق. میترسم امسال هم زمستان که تمام شد، بهار نیاید و برود تا سال بعد. از انتظار خسته و نامید شدهام. حالا یک روز که پیدا شدی، بیا یک دل سیر با هم حرف بزنیم تا حرف اصلی خودش بیاید. به هرکس بیاعتماد شده باشم، رفیق، به کلمات اعتماد دارم. خودشان راهشان را پیدا میکنند. بعد جاری میشوند. باور کن.
تو اشتباه کردی، پسر. تو حق داشتی بیاعتماد شوی. و اشتباه کردی که خواستی از لاک خودت بیرون بیایی. اشتباه کردی که فکر کردی باید خوشبین بود، نباید سخت گرفت. میبینی؟ هیچ چیز عوض نشده. بیخود خودت را گول زدی، بیخود گول خوردی. دوباره برگرد همانجا که بودی، پسر. درون خودت مچاله شو. فکر نکن آن بیرون خبری است. دیگر به هیچ کس و هیچ حرفی اعتماد نکن. آن بیرون پر از دروغ است. هوا هم دروغ میگوید. گول آسمان آبی و هوای بهاری را نخور. بهاری در کار نیست. هنوز هم باید لباس روی لباس پوشید، باید دستکش دست کرد. باید پوستکلفت بود، پسر. آن بیرون هوا اصلاً خوب نیست. گیرم که آنجا که تو بودی هم وضع هوا تعریفی نداشته. ولی آنجا هرچه باشد، هوایش واقعی است، پسر.
We're the middle children of history, man. No purpose or place. We have no Great War. No Great Depression. Our Great War's a spiritual war... our Great Depression is our lives.
Fight Club, David Fincher
[Label: Quotation]